شیراز- شهرک گلستان

09051187273

خلاصه کتاب 1984 نوشته جورج اورول

خلاصه کتاب 1984 نوشته جورج اورول

وینستون اسمیت یکی از اعضای رده‌پایین حزب حاکم در لندن، در کشور اقیانوسیه است. در همه‌جا، حتی در خانه‌ی خودش، حزب با استفاده از تل‌اسکرین‌ها او را زیر نظر دارد؛ و در هر طرف که نگاه می‌کند، با چهره‌ی رهبر همیشه‌حاضر حزب روبه‌رو می‌شود: شخصیتی به‌نام برادر بزرگ (Big Brother). حزب همه‌چیز را در اقیانوسیه کنترل می‌کند — حتی تاریخ و زبان مردم را. اکنون حزب در حال اجرای زبانی ساختگی به نام نئوشهروندی (Newspeak) است، زبانی که هدفش جلوگیری از هرگونه شورش سیاسی با حذف واژگان مرتبط با آن است. حتی اندیشیدن به افکار شورشی هم جرم محسوب می‌شود. این جرم با عنوان جرم فکری (thoughtcrime) شناخته می‌شود و بدترین جرم ممکن است.

در آغاز رمان، وینستون از سرکوب و کنترل سفت‌وسخت حزب احساس خشم و یأس می‌کند؛ حزبی که اندیشه‌ی آزاد، روابط جنسی، و هر نوع ابراز فردیت را ممنوع کرده. وینستون از حزب بیزار است و به‌طور غیرقانونی دفترچه‌ای خریده تا افکار مجرمانه‌اش را در آن بنویسد. همچنین به یکی از اعضای قدرتمند حزب به نام اوبراین (O’Brien) علاقه‌مند شده و باور دارد که او عضوی مخفی از گروه شورشی افسانه‌ای به‌نام برادری (Brotherhood) است.

وینستون در وزارت حقیقت کار می‌کند؛ جایی که وظیفه‌اش بازنویسی اسناد تاریخی برای تطابق با دروغ‌های حزب است. او متوجه می‌شود دختری زیبارو و مو‌تیره در محل کار به او خیره می‌شود و می‌ترسد که او خبرچین باشد. یکی از نگرانی‌های او دست‌کاری تاریخ است: حزب ادعا می‌کند که اقیانوسیه همیشه با ایست‌آسیا (Eastasia) هم‌پیمان بوده و علیه اوراسیا (Eurasia) جنگیده، اما وینستون زمان‌هایی را به یاد دارد که این‌گونه نبوده. حزب همچنین امانوئل گلدشتاین (Emmanuel Goldstein)، رهبر برادری، را خطرناک‌ترین فرد معرفی می‌کند، اما این ادعا به نظر وینستون مشکوک است. او شب‌ها در محله‌های فقیرنشین که پرول‌ها (proles) زندگی می‌کنند پرسه می‌زند؛ مردمی که تقریباً از نظارت حزب آزادند.

روزی، دختر مو‌تیره یادداشتی به وینستون می‌دهد که روی آن نوشته: «دوستت دارم». او خودش را جولیا (Julia) معرفی می‌کند و رابطه‌ای مخفیانه بین آن‌ها شکل می‌گیرد. آن‌ها در اتاقی اجاره‌ای بالای یک مغازه در محله‌ی پرول‌ها قرار می‌گذارند. وینستون یقین دارد که بالاخره دستگیر خواهند شد، درحالی‌که جولیا امیدوارتر و واقع‌بین‌تر است. با پیشرفت رابطه‌شان، نفرت وینستون از حزب شدت می‌گیرد، تا اینکه بالاخره پیامی دریافت می‌کند: اوبراین می‌خواهد او را ببیند.

وینستون و جولیا به آپارتمان لوکس اوبراین می‌روند. اوبراین که عضو حزب درونی است (درحالی‌که وینستون عضو حزب بیرونی است)، زندگی‌ای اشرافی دارد. او اعتراف می‌کند که از حزب متنفر است و عضو برادری است. سپس وینستون و جولیا را در این گروه عضو می‌کند و نسخه‌ای از کتاب گلدشتاین، مانیفست برادری، را به وینستون می‌دهد. وینستون کتاب را برای جولیا در اتاق مخفی می‌خواند — کتابی ترکیبی از نظریه‌های اجتماعی قرن بیستم درباره‌ی طبقات. ناگهان نیروهای امنیتی وارد اتاق می‌شوند و آن‌ها را دستگیر می‌کنند. مشخص می‌شود که آقای چارینگتون (Mr. Charrington)، صاحب مغازه، از مأموران پلیس افکار بوده است.

وینستون از جولیا جدا می‌شود و به وزارت عشق منتقل می‌گردد. در آن‌جا متوجه می‌شود اوبراین نیز عضوی از حزب بوده و همه‌چیز نقشه‌ای برای به دام انداختن او بوده است. اوبراین ماه‌ها وینستون را شکنجه و مغزشویی می‌کند. نهایتاً، وینستون را به اتاق ۱۰۱ می‌برند — جایی وحشتناک که در آن، فرد باید با بزرگ‌ترین ترسش روبه‌رو شود. وینستون در طول رمان کابوس‌هایی درباره‌ی موش‌ها دارد. اوبراین قفسی پر از موش را به سر وینستون می‌بندد و تهدید می‌کند موش‌ها صورتش را خواهند خورد. وینستون وحشت‌زده فریاد می‌زند: «نه! این کار را با جولیا بکن! نه با من!»

همین لحظه‌ی خیانت به جولیا، چیزی است که اوبراین از ابتدا می‌خواست. روح وینستون شکسته می‌شود و او آزاد می‌گردد. دوباره جولیا را می‌بیند اما دیگر احساسی به او ندارد. وینستون اکنون کاملاً تسلیم حزب شده و یاد گرفته که برادر بزرگ را دوست بدارد.

خلاصه فصل های کتاب اول

خلاصه فصل 1

خلاصه فصل اول:

در روزی سرد از آوریل ۱۹۸۴، مردی به نام وینستون اسمیت به خانه‌اش در ساختمانی فرسوده به نام «عمارت‌های پیروزی (Victory Mansions)» بازمی‌گردد. او مردی لاغر، ضعیف و ۳۹ ساله است و بالا رفتن از پله‌ها برایش دردناک است، چون زخمی واریسی روی مچ پای راستش دارد. آسانسور همیشه خراب است، پس اصلاً تلاش نمی‌کند از آن استفاده کند. هنگام بالا رفتن از پله‌ها، در هر طبقه با پوستری مواجه می‌شود که چهره‌ای عظیم را نشان می‌دهد و زیر آن نوشته شده: «برادر بزرگ مراقب توست» (BIG BROTHER IS WATCHING YOU).

وینستون کارمندی بی‌اهمیت در حزب است، رژیم سیاسی تمامیت‌خواهی که بر کل «نوار هوایی شماره یک (Airstrip One)»—نام جدید انگلستان سابق—حکومت می‌کند. هرچند از نظر فنی عضو طبقه‌ی حاکم است، اما همچنان زیر سلطه‌ی فشار سیاسی حزب زندگی می‌کند. در آپارتمانش، وسیله‌ای به نام تله‌اسکرین دائماً روشن است و تبلیغات دولتی پخش می‌کند؛ همچنین پلیس افکار از طریق آن رفتار شهروندان را زیر نظر دارد. او پشتش را به صفحه می‌کند. از پنجره‌اش، وزارت حقیقت را می‌بیند—جایی که خودش در آن کار می‌کند و در آن، اسناد تاریخی را مطابق با روایت رسمی حزب بازنویسی می‌کنند. ذهنش به سمت دیگر وزارت‌خانه‌های دولت حزب می‌رود: وزارت صلح (که جنگ به‌راه می‌اندازد)، وزارت وفور (که کمبود اقتصادی طراحی می‌کند)، و وزارت عشق (مرکز فعالیت‌های هولناک حزب درونی).

شعارهای حزب:

جنگ یعنی صلح – آزادی یعنی بردگی – نادانی یعنی قدرت

از یک کشوی مخفی که از دید تله‌اسکرین پنهان است، دفترچه‌ای را بیرون می‌کشد که اخیراً از یک مغازه‌ی دست‌دوم‌فروشی در منطقه‌ی پرول‌ها خریده. پرول‌ها قشر فقیر و نادیده‌گرفته‌شده‌ی جامعه هستند که آن‌قدر بی‌اهمیت تلقی می‌شوند که حزب تهدیدی در آن‌ها نمی‌بیند. وینستون در دفتر شروع به نوشتن می‌کند—با وجود اینکه می‌داند این کار، جرم فکری و شورش علیه حزب محسوب می‌شود. درباره‌ی فیلمی که شب قبل دیده می‌نویسد، از نفرت و کشش جنسی‌اش نسبت به دختری مو‌تیره در اداره‌ی داستان‌سازی، و علاقه‌اش به اوبراین، عضو حزب درونی که فکر می‌کند دشمن پنهان حزب است، می‌نویسد.

او به لحظه‌ای قبل از مراسم «دو دقیقه‌ی نفرت» فکر می‌کند؛ جایی که مردم با تحریک سخنرانان حزب، احساس خشم شدیدی نسبت به دشمنان اقیانوسیه پیدا می‌کنند. وینستون در همان لحظه از ته دل از برادر بزرگ متنفر بود و احساس کرد که در نگاه اوبراین نیز همین نفرت دیده می‌شود.

وقتی به دفترچه نگاه می‌کند، متوجه می‌شود بارها نوشته: «مرگ بر برادر بزرگ» (DOWN WITH BIG BROTHER). او مرتکب جرم فکری شده و می‌داند که پلیس افکار دیر یا زود سراغش خواهد آمد. در همین لحظه، صدای در زدن می‌آید…

تحلیل فصل اول:

چند فصل ابتدایی رمان «۱۹۸۴» به معرفی شخصیت‌ها و تم‌های اصلی داستان اختصاص دارد. از همان ابتدا، خواننده وارد دنیایی تاریک، سرکوب‌گر و تحت سلطه‌ی یک دولت تمامیت‌خواه می‌شود. نویسنده این جهان را از منظر وینستون اسمیت نشان می‌دهد، مردی که تمام عمرش زیر کنترل حزب بوده اما اکنون جرقه‌ای از میل به آزادی و نافرمانی در او شکل گرفته.

اورول در این فصل، وحشتناک‌ترین ابزارهای یک حکومت تمامیت‌خواه را به نمایش می‌گذارد:
کنترل ذهنی، نظارت دائمی، تحریف تاریخ، و از میان برداشتن هرگونه فردیت و اندیشه‌ی مستقل.
نکته‌ی قابل توجه، این است که حتی یک عمل ساده مانند نوشتن در دفترچه، نشانه‌ای از شورش محسوب می‌شود و می‌تواند جان فرد را به خطر بیندازد.

وینستون شخصیتی است متفاوت از توده‌ی مردم؛ درحالی‌که بقیه هر چیزی را که حزب بگوید می‌پذیرند، او به تناقض‌ها فکر می‌کند. او آگاه است، هرچند این آگاهی همراه با ترس و احساس ناامنی است. وقتی دفترچه را می‌نویسد، زندگی‌اش برای همیشه تغییر می‌کند—او دیگر شهروند معمولی نیست، بلکه مجرم فکری است. خودش هم می‌داند که این جرم پنهان‌کردنی نیست: «دیر یا زود، آن‌ها سراغت خواهند آمد.»

تم اصلی در این فصل، استفاده‌ی حکومت از ابزارهای روانی برای کنترل مردم است. حزب با تبلیغات بی‌وقفه، برگزاری مراسم‌هایی مانند «دو دقیقه‌ی نفرت»، و تحریف زبان و حقیقت، ذهن افراد را از استقلال تهی کرده و با ترس و اطاعت جایگزین می‌کند.

خلاصه فصل دوم:

وینستون با ترس در را باز می‌کند، تصور می‌کند پلیس افکار برای دستگیری‌اش آمده چون در دفتر خاطراتش نوشته. اما فقط خانم پارسونز، همسایه‌اش، پشت در است و برای مشکل لوله‌کشی کمک می‌خواهد چون شوهرش خانه نیست. در آپارتمان آن‌ها، وینستون از دست بچه‌های پارسونز عذاب می‌کشد—بچه‌هایی پرشور و خشن که عضو گروه «جاسوس‌های کوچک (Junior Spies)» هستند و او را به جرم فکری متهم می‌کنند.

جاسوس‌های کوچک سازمانی از کودکان است که برای شناسایی خیانت بزرگ‌ترها به حزب آموزش دیده‌اند و اغلب هم در این کار موفق‌اند. حتی خود خانم پارسونز نیز از فرزندانش می‌ترسد. بچه‌ها عصبانی‌اند چون مادرشان اجازه نمی‌دهد به مراسم اعدام علنی دشمنان سیاسی حزب در پارک بروند.

وقتی وینستون به آپارتمانش برمی‌گردد، به یاد خوابی می‌افتد که در آن صدایی—که فکر می‌کند صدای اوبراین است—به او می‌گوید: «ما در جایی ملاقات خواهیم کرد که تاریکی وجود ندارد.» او در دفترش می‌نویسد که چون جرم فکری انجام داده، دیگر انسان مرده‌ای است، و بعد آن را پنهان می‌کند.

خلاصه فصل سوم:

وینستون خواب می‌بیند که با مادرش روی کشتی در حال غرق شدن است. احساس گناه دارد، چون فکر می‌کند مسئول ناپدید شدن مادرش در یکی از پاک‌سازی‌های سیاسی بیست سال پیش است. سپس خواب سرزمینی رؤیایی به نام «کشور زرین (The Golden Country)» را می‌بیند؛ جایی که دختر مو‌تیره لباس‌هایش را درمی‌آورد و با حرکتی آزادانه به سمت او می‌دود—حرکتی که به‌نوعی نماد نابودی کامل حزب است. با کلمه‌ی «شکسپیر» روی لب بیدار می‌شود، بی‌آنکه بداند چرا این واژه را گفته.

سوت تیز تله‌اسکرین به صدا درمی‌آید؛ علامت این‌که کارکنان باید بیدار شوند. وقت «ورزش‌های اجباری (Physical Jerks)» است، تمرین‌هایی مضحک و طاقت‌فرسا.

وینستون هنگام ورزش به دوران کودکی‌اش فکر می‌کند که چیز زیادی از آن به یاد نمی‌آورد. چون هیچ سند و عکسی وجود ندارد، احساس می‌کند حافظه‌اش شکل و انسجامش را از دست داده است. او به روابط اقیانوسیه با اوراسیا و ایست‌آسیا فکر می‌کند. طبق تاریخ رسمی، اقیانوسیه همیشه با اوراسیا در جنگ بوده و با ایست‌آسیا متحد. اما وینستون می‌داند که اسناد تاریخی بارها دست‌کاری شده‌اند.

او به یاد دارد که هیچ‌کس تا پیش از ۱۹۶۰ نامی از برادر بزرگ نشنیده بود، اما حالا در تاریخ‌های قدیمی، از دهه‌ی ۱۹۳۰، داستان‌هایی از او وجود دارد.

در همین حال که ذهنش مشغول این افکار است، ناگهان صدایی از تله‌اسکرین نامش را صدا می‌زند و به‌خاطر تمرین نکردن درست، سرزنشش می‌کند. وینستون با ترسی شدید عرق می‌ریزد و با تمام توان سعی می‌کند نوک انگشتان پایش را لمس کند.

تحلیل فصل‌های دوم و سوم:

یکی از ویژگی‌های کلیدی شخصیت وینستون، نگرش تقدیرگرایانه‌اش (fatalism) است. سال‌هاست که از قدرت حزب می‌ترسد و حالا که جرم فکری مرتکب شده، کاملاً مطمئن است که دیر یا زود دستگیر و مجازات خواهد شد. تنها گاهی به آینده امیدوار می‌شود. این بدبینی مزمن نه‌تنها نتیجه‌ی شستشوی مغزی توسط حزب است، بلکه فضای کلی داستان را هم تاریک‌تر و سنگین‌تر می‌کند.

یکی از ابعاد مهم سرکوب توسط حزب، سرکوب میل جنسی است. در این بخش، وینستون تنها در خیال‌هایش می‌تواند تمایلات جنسی‌اش را ابراز کند—مثلاً در خوابِ کشور زرین که در آن با دختر مو‌تیره هم‌آغوش می‌شود. این دختر، نماد وسوسه و آزادی است، اما در عین حال باعث بی‌اعتمادی و ترس در وینستون هم می‌شود.

کنترل حزب بر گذشته، بخش حیاتی از کنترل روانی افراد است. چون هیچ‌کس اجازه ندارد اسناد و خاطرات واقعی از گذشته نگه دارد، کسی نمی‌تواند دروغ‌ها و تحریف‌های حزب را به چالش بکشد. حافظه‌ی وینستون از گذشته پراکنده و مبهم است، و تنها در خواب است که می‌تواند با خاطرات واقعی‌اش ارتباط برقرار کند.

خواب‌های وینستون وجه پیشگویانه دارند: او واقعاً با دختر مو‌تیره در یک منطقه‌ی سرسبز و آزاد دیدار خواهد کرد، و همچنین در نهایت با اوبراین در «جایی که تاریکی نیست» ملاقات خواهد داشت. اما آن مکان، برخلاف تصور اولیه‌ی وینستون، جایی تاریک‌تر از همه‌جاست.

ویرانی شهری نیز یکی از عناصر مهم در این فصل‌هاست. لندن، تحت حکومت حزب، به شهری مخروبه تبدیل شده است: آسانسورها کار نمی‌کنند، آپارتمان‌ها پوسیده‌اند، اما تله‌اسکرین‌های پیشرفته همه‌جا نصب‌اند—نشانی از اولویت حکومت برای کنترل مطلق به‌جای بهبود کیفیت زندگی مردم.

کودکان پارسونز و سازمان جاسوس‌های کوچک، تسلط حزب بر خانواده را نشان می‌دهد. بچه‌ها به ابزار سرکوب والدین تبدیل شده‌اند. ترسی که مادر از بچه‌هایش دارد، آینده‌ای را پیش‌بینی می‌کند که در آن، پدرِ خانواده توسط فرزندش لو داده می‌شود—اتفاقی که بعداً در داستان رخ می‌دهد.

اورول این سازمان را با الهام از «جوانان هیتلری (Hitler Youth)» در آلمان نازی خلق کرده، که در آن کودکان با میهن‌پرستی افراطی بار می‌آمدند و خانواده‌های خود را زیر نظر می‌گرفتند.

خلاصه فصل چهارم:

وینستون به محل کارش در بخش آرشیو وزارت حقیقت می‌رود، جایی که با دستگاهی به نام «گویاپر» (speakwrite) کار می‌کند—ماشینی که با دیکته‌ی او می‌نویسد—و اسناد منسوخ را نابود می‌سازد. کار او اصلاح سخنرانی‌ها و اسناد حزب است تا با واقعیت‌های جدید هماهنگ باشند، چون برادر بزرگ هیچ‌وقت نباید اشتباه کرده باشد.

برای مثال، وقتی مردم با جیره‌ی غذایی کمتری زندگی می‌کنند، اسناد طوری تغییر می‌کنند که انگار سهمیه بیشتر شده و بیشتر مردم هم باور می‌کنند. آن روز، وینستون باید متنی را اصلاح کند که در دسامبر ۱۹۸۳ درباره‌ی رفیق ویترز، یکی از مقامات پیشین حزب، سخن گفته. چون ویترز بعدها به عنوان دشمن حزب نابود شده، دیگر قابل قبول نیست که سندی وجود داشته باشد که از او به نیکی یاد کرده باشد.

وینستون شخصیت خیالی‌ای به نام رفیق اوگیلوی خلق می‌کند و او را جایگزین ویترز می‌کند. اوگیلوی، هرچند کاملاً ساختگی است، ولی یک عضو نمونه‌ی حزب است: مخالف سرسخت رابطه‌ی جنسی و همیشه مشکوک به دیگران. در واقع، ویترز به غیرشخص (unperson) تبدیل شده—انگار هرگز وجود نداشته.

وینستون با نگاه به همکارش، رفیق تیلاتسون، به این فکر می‌افتد که هزاران نفر در وزارت حقیقت مشغول جعل تاریخ‌اند تا همه‌چیز مطابق خواست حزب باشد، و حتی محتوای مبتذل (مانند پورنوگرافی) تولید می‌کنند تا طبقه‌ی فقیر و خشن جامعه را سرگرم نگه دارند.

خلاصه فصل پنجم:

وینستون ناهارش را با سایم، یکی از همکارانش و عضو باهوش حزب، صرف می‌کند. سایم روی نسخه‌ی جدیدی از فرهنگ لغت نئوسخن (Newspeak) کار می‌کند—زبان رسمی اقیانوسیه. سایم توضیح می‌دهد که هدف نئوسخن این است که دامنه‌ی اندیشه را محدود کند تا اساساً جرم فکری غیرممکن شود. اگر زبانی واژه‌هایی برای بیان افکار مستقل نداشته باشد، دیگر کسی نمی‌تواند نه تنها طغیان کند، بلکه حتی تصور آن را هم نخواهد داشت.

وینستون با خود فکر می‌کند که هوش زیاد سایم باعث خواهد شد روزی نابود شود. پارسونز، همان مرد چاق و پرشور حزب که همسرش مشکل لوله‌کشی داشت، وارد غذاخوری می‌شود و از وینستون برای هفته‌ی نفرت کمک مالی می‌گیرد. او بابت رفتار بچه‌هایش عذرخواهی می‌کند، ولی در واقع از رفتار وطن‌پرستانه‌ی آن‌ها کاملاً راضی است.

در همین حین، از طریق بلندگوها اعلام می‌شود که تولید کالا افزایش یافته. وینستون یادش می‌آید که سهمیه‌ی شکلات در واقع کاهش یافته، اما جمعیت با خوشحالی خبر افزایش را می‌پذیرند، بی‌آنکه شک کنند. وینستون احساس می‌کند تحت نظر است؛ وقتی سرش را بالا می‌آورد، دختر مو‌تیره را می‌بیند که به او زل زده. دوباره می‌ترسد که او مأمور حزب باشد.

خلاصه فصل ششم:

آن شب، وینستون در دفتر خاطراتش خاطره‌ی آخرین تجربه‌ی جنسی‌اش را می‌نویسد—با یک فاحشه‌ی پرول. او به این فکر می‌کند که حزب چطور از سکس متنفر است و هدفش این است که لذت را از رابطه‌ی جنسی حذف کند، تا سکس صرفاً تبدیل به یک وظیفه‌ی تولید مثل برای حزب شود.

همسر سابقش، کاترین، از سکس نفرت داشت. وقتی فهمیدند نمی‌توانند بچه‌دار شوند، از هم جدا شدند.

وینستون شدیداً میل دارد رابطه‌ای جنسی و لذت‌بخش را تجربه کند، که در نظرش نهایی‌ترین شکل شورش است. در دفتر می‌نویسد که فاحشه پیر و زشت بود، اما با این حال با او رابطه داشت. او می‌فهمد که نوشتن این خاطره در دفتر، خشم، افسردگی یا حس طغیان‌گرش را کم نکرده. هنوز هم دلش می‌خواهد فریاد بکشد و فحش بدهد.

تحلیل فصل‌های چهارم تا ششم:

زندگی کاری وینستون در وزارت حقیقت، تصویری واضح از ماشین عظیم تبلیغات و تحریف حقیقت حزب است. مهم‌ترین مفهوم روان‌شناختی در این میان، دوگانه‌باوری (doublethink) است—توانایی باور هم‌زمان به دو چیز متضاد. این مفهوم ابزار کلیدی حزب برای کنترل گذشته است و به مردم اجازه می‌دهد شعارهایی مثل «جنگ یعنی صلح» یا «آزادی یعنی بردگی» را بپذیرند. همین دوگانه‌باوری است که کارمندان وزارت حقیقت را قادر می‌سازد با ایمان واقعی، اسنادی را تغییر دهند و سپس همان اسناد تحریف‌شده را به عنوان حقیقت بپذیرند. وینستون در برابر این فشار خردکننده، آرزو دارد بتواند به حافظه‌ی خودش اعتماد کند.

در کنار فشار ذهنی، فشار جسمی نیز وجود دارد. وینستون درمی‌یابد که حتی سیستم عصبی خودش دشمن او شده است. همیشه باید احساسات و حرکاتش را کنترل کند، چون حتی یک انقباض عضله یا اخم ناخواسته می‌تواند به دستگیری‌اش بینجامد. این ترس فیزیکی از درد و شکنجه، ابزار دیگر حزب برای کنترل انسان‌هاست.

در فصل ششم، سرکوب جنسی وینستون به‌وضوح بیان می‌شود. او از آخرین رابطه‌اش با یک فاحشه‌ی پرول یاد می‌کند—رابطه‌ای بی‌روح، اما برای او سرشار از خشم و نیاز به رهایی. اورول، رابطه‌ی جنسی را نماد فردیت و لذت شخصی می‌داند. حزب با تبدیل سکس به یک وظیفه‌ی بدون لذت، ضربه‌ای دیگر به فردیت وارد می‌کند—زیر نظر برادر بزرگ، هدف سکس تولید اعضای جدید حزب است، نه انتقال خواست یا لذت فردی.

خلاصه فصل هفتم:

وینستون در دفتر خاطراتش می‌نویسد که تنها امید برای انقلاب علیه حزب از سوی پرول‌ها (توده‌های مردم) می‌تواند باشد. او معتقد است که حزب از درون نابودشدنی نیست و حتی گروه افسانه‌ای برادری (Brotherhood) نیز توانایی مقابله با پلیس فکر (Thought Police) را ندارد. اما پرول‌ها، که ۸۵٪ از جمعیت اقیانوسیه را تشکیل می‌دهند، از نظر عددی قدرت سرنگونی حزب را دارند—هرچند زندگی‌شان حیوان‌وار، ناآگاهانه و پر از بی‌تفاوتی است. آن‌ها حتی درک نمی‌کنند که تحت ستم حزب‌اند.

وینستون کتاب تاریخ کودکان را ورق می‌زند تا دریابد واقعاً در گذشته چه رخ داده. حزب ادعا می‌کند شهرهایی آرمانی ساخته، اما لندن—جایی که وینستون زندگی می‌کند—در خرابی است: برق مدام قطع می‌شود، ساختمان‌ها فرسوده‌اند، و مردم در فقر و ترس زندگی می‌کنند. چون هیچ سند قابل اعتمادی وجود ندارد، وینستون نمی‌داند باید چه چیزی را باور کند. آمارهایی مثل افزایش سواد، کاهش مرگ‌ومیر نوزادان، یا بهبود شرایط زندگی ممکن است کاملاً دروغ باشند.

«در نهایت، حزب اعلام می‌کرد که دو ضربدر دو می‌شود پنج، و تو باید آن را باور می‌کردی.»

وینستون به یاد واقعه‌ای می‌افتد که حزب را در دروغی گیر انداخت. در دهه‌ی ۱۹۶۰، رهبران اصلی انقلاب توسط حزب دستگیر شدند. یک روز، وینستون آن‌ها را در کافه‌ی درخت شاه‌بلوط دید. آهنگی پخش می‌شد که می‌گفت: «زیر درخت شاه‌بلوط / من تو را فروختم، تو مرا». یکی از آن رهبران، روترفورد، شروع به گریه کرد.

بعدها، وینستون به عکسی برخورد که ثابت می‌کرد این افراد هنگام ارتکاب خیانت، در نیویورک بوده‌اند، نه در اوراسیا. با ترس شدید، عکس را نابود کرد، اما این لحظه برای همیشه در ذهنش ماند، به‌عنوان مدرکی واقعی از دروغ‌گویی حزب.

او نوشتن خاطراتش را نوعی نامه به اوبراین می‌بیند. با این‌که تقریباً چیزی درباره‌اش نمی‌داند، حس می‌کند که او هم مخالف حزب است. وینستون باور دارد که آزادی واقعی در توانایی دیدن حقیقت است—در اینکه بتوانی بگویی: «۲+۲=۴»

خلاصه فصل هشتم:

«وقتی حافظه ناتوان باشد و اسناد مکتوب جعل شده باشند…»

وینستون برای قدم‌زدن به محله‌ی پرول‌ها می‌رود و به زندگی ساده و بی‌پیرایه‌ی مردم حسادت می‌کند. وارد میخانه‌ای می‌شود و با پیرمردی گفت‌وگو می‌کند، شاید راهی برای دست‌یافتن به خاطرات واقعی گذشته. اما حافظه‌ی پیرمرد پراکنده و مبهم است و پاسخ روشنی نمی‌دهد. وینستون تأسف می‌خورد که گذشته به دست پرول‌ها سپرده شده—و آن‌ها فراموشش خواهند کرد.

او به مغازه‌ی دست‌دوم‌فروشی‌ای می‌رود که دفتر خاطراتش را از آن خریده بود. این بار از آقای چارینگتون، صاحب مغازه، یک جا‌کاغذی شیشه‌ای با مرکز مرجانی صورتی‌رنگ می‌خرد. آقای چارینگتون او را به اتاق طبقه‌ی بالا می‌برد، جایی که هیچ تل‌اسکرینی وجود ندارد. تصویری از کلیسای «سنت کلمنت» روی دیوار است، که وینستون را به یاد شعر کودکی می‌اندازد:

«پرتقال و لیمو، می‌گویند ناقوس‌های سنت کلمنت / سه فاردینگ بدهکاری، می‌گویند ناقوس‌های سنت مارتین.»

در راه بازگشت، دختری را می‌بیند که لباس فرم آبی حزب به تن دارد—همان دختر مو‌تیره. به نظر می‌رسد او دنبال وینستون است. وینستون وحشت‌زده می‌شود و در ذهنش تصور می‌کند او را با سنگ یا جا‌کاغذی بکشد. به خانه برمی‌گردد و به این فکر می‌افتد که بهتر است پیش از آنکه حزب او را بگیرد، خودکشی کند، چون در غیر این صورت، شکنجه‌اش خواهند کرد. برای آرامش، به فکر اوبراین و «جایی که تاریکی نیست» می‌افتد—جایی که در خواب‌هایش دیده. سپس به سکه‌ای نگاه می‌کند که چهره‌ی برادر بزرگ روی آن حک شده. شعارهای حزب در ذهنش تکرار می‌شوند:

«جنگ یعنی صلح / آزادی یعنی بردگی / نادانی یعنی قدرت»

تحلیل فصل‌های هفتم و هشتم:

پس از چند فصل که بیشتر بر زندگی کاری اعضای جزئی حزب تمرکز داشت، اورول اکنون تمرکز را به دنیای طبقه‌ی فقیر می‌برد. نقطه‌ی اوج این بخش، بازدید وینستون از مغازه‌ی آقای چارینگتون است—جایی که نماد اتصال به گذشته است، در دنیایی که حزب با جعل تاریخ، حقیقت را نابود کرده.

تم اصلی این فصل‌ها اهمیت دانستن گذشته برای درک حال است. اورول نشان می‌دهد که چگونه کنترل تاریخ، افراد را دچار سردرگمی، نادانی و وابستگی کامل به حزب می‌سازد.

دیدار وینستون از منطقه‌ی پرول‌ها، رابطه‌ی بین طبقه‌ی اجتماعی و آگاهی سیاسی را نشان می‌دهد. پرول‌ها، هرچند زندگی حیوان‌وار و کثیفی دارند، آزادی بیشتری نسبت به اعضای حزب دارند. اما این آزادی، بی‌فایده است چون آن‌ها فاقد آگاهی‌اند. در حالی‌که وینستون می‌خواهد به شکل نظری و دقیق درباره‌ی گذشته و روش‌های حزب فکر کند، پیرمردی که با او گفت‌وگو می‌کند، تنها به مثانه و پاهایش فکر می‌کند.

حزب تلاش نمی‌کند پرول‌ها را «بازآموزی» کند، چون آن‌ها را تهدیدی جدی نمی‌داند. اما وینستون معتقد است که امید آینده، در گرو همین پرول‌هاست—چون گذشته در ذهن آن‌ها زنده است، هرچند مبهم.

تصویر کلیسای سنت کلمنت در اتاق بالای مغازه، مانند «جا‌کاغذی» نمادی از امید وینستون برای اتصال به گذشته است. اما، همان‌طور که جمله‌ی پایانی شعر هشدار می‌دهد—«هلی‌کوپتر می‌آید که سرت را ببرد»—همه‌ی این اشیاء نمادین، در نهایت فاش‌کننده‌ی شورش وینستون خواهند بود. در واقع، پشت همان تصویر، یک تل‌اسکرین پنهان شده، که بعدها خیانت او را آشکار می‌کند.

خلاصه فصل های کتاب دوم

خلاصه فصل های 3-1

خلاصه فصل اول:

یک روز صبح، وینستون هنگام رفتن به دستشویی محل کار، متوجه دختر مو‌تیره‌ای می‌شود که دستش در آتل است. او زمین می‌خورد و وقتی وینستون کمکش می‌کند تا بلند شود، یادداشتی به او می‌دهد که رویش نوشته:

«دوستت دارم»

وینستون گیج و پریشان سعی می‌کند معنای یادداشت را بفهمد. او مدت‌ها بود که گمان می‌کرد این دختر جاسوس سیاسی حزب است، اما حالا ادعا می‌کند عاشق اوست. پیش از آنکه بتواند به درستی ماجرا را هضم کند، پارسونز با حرف‌هایی درباره‌ی آمادگی برای «هفته‌ی نفرت» حواسش را پرت می‌کند.

یادداشت دختر ناگهان در وینستون میل شدید به زنده‌ماندن ایجاد می‌کند. چند روز بعد، با اضطراب فراوان، بالاخره موفق می‌شود در سلف کنار دختر بنشیند. آن‌ها بدون نگاه‌کردن به یکدیگر صحبت می‌کنند تا جلب توجه نکنند و قراری در میدان پیروزی می‌گذارند، جایی که بین جمعیت می‌توان از چشم تل‌اسکرین‌ها پنهان شد.

در میدان همدیگر را می‌بینند؛ کاروانی از زندانیان اوراسیایی از آنجا عبور می‌کند و مردم با خشونت به آن‌ها توهین می‌کنند. دختر به وینستون نقشه‌ای می‌دهد تا جایی در حومه‌ی شهر با هم دیدار کنند و می‌گوید باید از ایستگاه پدینگتون با قطار برود. آن‌ها برای لحظه‌ای دست‌های هم را می‌گیرند.

خلاصه فصل دوم:

بر اساس نقشه، وینستون و دختر در حومه‌ی شهر یکدیگر را ملاقات می‌کنند. با اینکه هنوز کاملاً به او اعتماد ندارد، ولی دیگر باور ندارد که او جاسوس باشد. وینستون نگران است که در بوته‌زارها میکروفن کار گذاشته باشند، اما وقتی می‌بیند دختر با اعتماد به نفس رفتار می‌کند، کمی آرام می‌شود.

دختر نام خود را جولیا معرفی می‌کند و روبان ضد‌جنسی اتحادیه جوانان را از لباسش پاره می‌کند. وقتی به میان جنگل می‌روند، با هم رابطه‌ی جنسی برقرار می‌کنند—تجربه‌ای که تقریباً همان چیزی است که وینستون در رؤیاهایش دیده بود.

بعد از رابطه، وینستون از جولیا می‌پرسد که آیا قبلاً هم این کار را کرده، و او پاسخ می‌دهد:

«بارها.»

وینستون خوشحال می‌شود و می‌گوید که هرچه جولیا با مردان بیشتری بوده باشد، بیشتر دوستش دارد—چون این به‌معنای آن است که افراد بیشتری از اعضای حزب از قوانین سرپیچی می‌کنند.

خلاصه فصل سوم:

صبح روز بعد، جولیا تدارکات بازگشت به لندن را می‌چیند. طی هفته‌های بعد، آن‌ها چند بار در نقاط مختلف شهر، از جمله در کلیسای مخروبه‌ای همدیگر را ملاقات می‌کنند.

جولیا درباره‌ی زندگی‌اش در خوابگاهی با سی دختر دیگر حرف می‌زند و اولین رابطه‌ی جنسی پنهانی‌اش را تعریف می‌کند. برخلاف وینستون، جولیا علاقه‌ای به انقلاب گسترده ندارد؛ او تنها از زرنگ‌بودن و سرِ حزب کلاه گذاشتن لذت می‌برد.

او توضیح می‌دهد که حزب رابطه‌ی جنسی را ممنوع کرده، چون می‌خواهد ناامیدی جنسی مردم را به نفرت از دشمنان حزب و پرستش برادر بزرگ تبدیل کند.

وینستون داستانی را تعریف می‌کند از روزی که با همسر سابقش، کاترین، در حال پیاده‌روی بوده و به فکر افتاده که او را از صخره به پایین پرت کند. اما اضافه می‌کند که حتی اگر این کار را هم می‌کرد، فرقی نمی‌کرد؛ چون در نهایت، نمی‌توان در برابر سیستم پیروز شد.

تحلیل فصل‌های اول تا سوم:

همان‌طور که «دو دقیقه‌ی نفرت» نشان‌دهنده‌ی کنترل روانی حزب بر مردم است، عبور کاروان زندانیان اوراسیایی هم نشان‌دهنده‌ی هدایت تنفر عمومی به سوی دشمنان سیاسی توسط حزب است. این رویدادها باعث می‌شوند مردم خشمی که می‌توانست علیه خود حزب باشد را به جای دیگری منتقل کنند. همچنین جنگ و دشمن‌تراشی باعث می‌شود مردم هیچ ارتباطی با خارجی‌ها نداشته باشند و مقایسه‌ای هم صورت نگیرد—در نتیجه، شرایط خود را نمی‌فهمند و اعتراضی نمی‌کنند.

شروع کتاب دوم با دیدار عاشقانه‌ی وینستون و جولیا، بخش اصلی داستان را آغاز می‌کند. جولیا و وینستون تضاد جالبی دارند:

  • وینستون دائم به حزب، تاریخ، و حقیقت فکر می‌کند.
  • جولیا عمل‌گراست و از زندگی لذت می‌برد؛ در عین حال، بی‌سر‌وصدا حزب را دور می‌زند.

وقتی وینستون می‌گوید:

«ما مرده‌ایم.» جولیا آرام پاسخ می‌دهد: «هنوز که زنده‌ایم»

او خوش‌بین‌تر از وینستون است و با بدنش به او یادآوری می‌کند که زندگی هنوز ادامه دارد. جولیا به‌جای مبارزه‌ی مستقیم، حزب را قبول کرده و می‌کوشد در همان سیستم لذت خودش را ببرد.

با اینکه جولیا علاقه‌ای به فلسفه‌پردازی‌های وینستون ندارد، اما حرف‌های بسیار مهمی درباره‌ی نقش سرکوب جنسی در کنترل مردم می‌زند. به عقیده‌ی او، ممنوع‌کردن رابطه‌ی جنسی، شور و اشتیاق مردم را به سمت جنگ و پرستش برادر بزرگ سوق می‌دهد.

برای وینستون، داشتن رابطه‌ی پنهانی با جولیا، نقطه‌ی عطفی در شورش علیه حزب است؛ چون شورش او دیگر فقط در ذهنش نیست، بلکه به دنیای واقعی هم کشیده شده. هرچند او جولیا را خودخواه می‌داند، اما از اینکه افراد زیادی در حال شکستن قوانین حزب هستند، خوشحال است.

خلاصه فصل چهارم:

وینستون در اتاق کوچکی بالای مغازه‌ی آقای چارینگتون ایستاده و به اطراف نگاه می‌کند—اتاقی که آن را برای رابطه‌اش با جولیا اجاره کرده، هرچند خودش فکر می‌کند کار احمقانه‌ای کرده. در بیرون، زنی قوی‌هیکل با بازوهای سرخ مشغول آویزان‌کردن رخت است و در حال آواز خواندن است.

در این مدت، وینستون و جولیا به‌شدت درگیر آماده‌سازی‌های شهر برای «هفته‌ی نفرت» بوده‌اند و به‌خاطر آن و همچنین عادت ماهانه‌ی جولیا، نتوانسته‌اند یکدیگر را ببینند. وینستون آرزو دارد که می‌توانستند مثل یک زوج پیر، زندگی عاشقانه‌ای آرام و بی‌دغدغه داشته باشند.

جولیا وارد اتاق می‌شود و شکر، قهوه و نان می‌آورد—کالاهایی لوکس که فقط اعضای حزب درونی به آن‌ها دسترسی دارند. او آرایش می‌کند و زیبایی‌اش وینستون را تحت تأثیر قرار می‌دهد. در عصر، وقتی در تخت دراز کشیده‌اند، جولیا ناگهان موشی می‌بیند. وینستون که بیشتر از هر چیز از موش می‌ترسد، وحشت‌زده می‌شود.

جولیا در اتاق می‌چرخد و شیء کوچکی را می‌بیند: یک گلوله‌ی شیشه‌ای که درونش یک تکه مرجان است. وینستون به او می‌گوید که این شیء برایش پیوندی با گذشته است. آن‌ها با هم ترانه‌ای درباره‌ی کلیسای سنت کلمنت می‌خوانند و جولیا می‌گوید روزی آن نقاشی قدیمی کلیسا را تمیز خواهد کرد. پس از رفتن جولیا، وینستون به گوی شیشه‌ای خیره می‌شود و دنیایی خیالی را تصور می‌کند که او و جولیا در آن، بی‌زمان و آزاد از حزب، ابدیت را با هم می‌گذرانند.

خلاصه فصل پنجم:

همان‌طور که وینستون پیش‌بینی کرده بود، سایم ناپدید می‌شود.

با نزدیک‌شدن هفته‌ی نفرت، گرمای تابستان فضای شهر را پر کرده و حتی طبقه‌ی پرول نیز پرهیاهو شده‌اند. پارسونز همه‌جا ریسه نصب می‌کند و بچه‌هایش ترانه‌ای جدید به‌نام «ترانه‌ی نفرت» می‌خوانند که به مناسبت این رویداد ساخته شده.

وینستون روز به روز بیشتر به اتاق بالای مغازه وابسته می‌شود و حتی وقتی نمی‌تواند به آنجا برود، در خیال به آن فکر می‌کند. او تصور می‌کند که اگر همسر سابقش، کاترین، بمیرد، می‌تواند با جولیا ازدواج کند؛ حتی آرزو می‌کند ای‌کاش می‌توانست خودش را به‌جای یک پرول جا بزند.

او و جولیا درباره‌ی برادری (Brotherhood) صحبت می‌کنند. وینستون درباره‌ی احساس نزدیکی مرموزی که نسبت به اوبراین دارد حرف می‌زند و جولیا هم نظر می‌دهد که جنگ و دشمنانی مثل امانوئل گلدشتاین ساخته‌ی خود حزب هستند. وینستون از بی‌فکری و بی‌تفاوتی او ناراحت می‌شود و با طعنه می‌گوید جولیا فقط از «کمر به پایین» یک شورشی است.

خلاصه فصل ششم:

سرانجام اوبراین با وینستون تماس می‌گیرد—لحظه‌ای که وینستون تمام عمر منتظرش بوده است.

در راهرو وزارت حقیقت، در دیداری کوتاه اما پرتنش، اوبراین به شکلی کنایه‌آمیز از سایم یاد می‌کند (کسی که ظاهراً «هرگز وجود نداشته») و به وینستون می‌گوید اگر می‌خواهد فرهنگ‌نامه‌ی جدید نیوزپیک را ببیند، می‌تواند یک شب به خانه‌ی او برود.

وینستون حس می‌کند که این دعوت ادامه‌ی همان مسیری است که از نخستین فکر شورش‌آمیزش آغاز شده بود—مسیرِ اجتناب‌ناپذیری که او را سرانجام به وزارت عشق خواهد برد؛ جایی که می‌داند سرانجام کشته خواهد شد.

با وجود این پیش‌بینی شوم، او از داشتن آدرس اوبراین سرشار از هیجان است.

تحلیل فصل‌های چهارم تا ششم:

این سه فصل نقطه‌ی گذار مهمی در رمان هستند:

  • رابطه‌ی وینستون و جولیا به مرحله‌ای نسبتاً پایدار می‌رسد،
  • و زمینه‌چینی برای دیدار با اوبراین آغاز می‌شود.

رابطه‌ی آن‌ها، علی‌رغم خطرات، وارد مرحله‌ای صمیمی‌تر می‌شود و اتاق بالای مغازه نقش پناهگاهی را بازی می‌کند؛ جایی جدا از حزب، جدا از زمان، جایی که وینستون امیدوار است بتوانند مانند زوجی در گذشته زندگی کنند.

نمادها و نشانه‌های مهم در این بخش:

  1. گوی شیشه‌ای (Paperweight): تکرار نماد گوی شیشه‌ای تأکیدی است بر وسواس وینستون نسبت به گذشته و پیوند او با جهانی پیش از سلطه‌ی حزب. او در خیال، خود و جولیا را درون گوی می‌بیند؛ معلق، جاودانه، و در امان.
  2. زن پرول آوازخوان: وینستون پیش‌تر هم در دفتر خاطراتش نوشته بود که «امید در میان پرول‌هاست». این زن آوازخوان تبدیل به نمادی برای آینده‌ای بهتر می‌شود؛ مادری بالقوه که فرزندانی به دنیا خواهد آورد که شاید روزی حزب را سرنگون کنند.
  3. ترس وینستون از موش: دیدن موش در اتاق باعث وحشت شدید وینستون می‌شود. این ترسِ ناخودآگاه از موش‌ها بعداً به‌عنوان ابزار شکنجه علیه او استفاده خواهد شد. این صحنه پیش‌آگهی از سرنوشت تاریک اوست.
  4. ترانه‌ی کلیسای سنت کلمنت: شعری که به نظر بی‌خطر می‌رسد اما خط پایانی‌اش: اینم تبر، میاد سرتو بزنه» به‌طور ضمنی پایان تراژیک داستان را پیش‌بینی می‌کند. جالب اینجاست که جولیا پیشنهاد می‌دهد تصویر کلیسا را تمیز کند؛ اگر این کار را می‌کرد، شاید آن‌ها زودتر متوجه تل‌اسکرین پنهان پشت نقاشی می‌شدند.
  5. دیدار با اوبراین: این ملاقات، نقطه‌ی اوجِ امید وینستون برای شورش است. اما هنوز مشخص نیست که اوبراین واقعاً دوست اوست یا فقط در حال فریبش است. وینستون با دیدار اوبراین حس می‌کند به مسیر سرنوشتش وارد شده—مسیرِ تاریکی که او را به جایی بدون نور خواهد برد.

 

خلاصه فصل هفتم:

یک صبح، وینستون در اتاق بالای مغازه‌ی آنتیک‌فروشی چارینگتون از خواب بیدار می‌شود، در حالی که گریه می‌کند. جولیا در کنارش است و می‌پرسد چه شده. وینستون می‌گوید خواب مادرش را دیده و ناگهان به این فکر افتاده که تا همین لحظه، در ضمیر ناخودآگاهش، خودش را مقصر مرگ مادرش می‌دانسته.

او ناگهان دچار هجوم خاطرات سرکوب‌شده‌ی کودکی‌اش می‌شود: پس از ناپدیدشدن پدر، او به همراه مادر و خواهر کوچکش بیشتر وقتشان را در پناهگاه‌های زیرزمینی می‌گذراندند تا از حملات هوایی در امان باشند و اغلب گرسنه بودند. یک بار، از شدت گرسنگی، وینستون سهم شکلات را از مادر و خواهرش دزدید و فرار کرد—و هرگز دوباره آن‌ها را ندید.

او از حزب متنفر است، چون احساسات انسانی را از بین برده. به باور او، تنها پرول‌ها هنوز انسان باقی مانده‌اند؛ ولی اعضای حزب مانند خودش و جولیا، مجبور شده‌اند احساسات خود را آن‌قدر سرکوب کنند که دیگر چیزی از انسانیتشان باقی نمانده.

وینستون و جولیا نگرانند، چون می‌دانند اگر دستگیر شوند، شکنجه خواهند شد و احتمالاً کشته می‌شوند. آن‌ها می‌دانند که اجاره‌ی اتاق بالای مغازه، خطر دستگیری‌شان را بسیار بالا برده. با اضطراب به یکدیگر اطمینان می‌دهند که هرچند شکنجه قطعاً باعث خواهد شد اعتراف کنند، ولی نمی‌تواند باعث شود که عشق‌شان به هم را از دست بدهند.

هر دو قبول دارند که منطقی‌ترین کار این است که فوراً از این اتاق دل بکنند—اما نمی‌توانند.

خلاصه فصل هشتم:

وینستون و جولیا با رفتن به خانه‌ی اوبراین، بزرگ‌ترین ریسک زندگی‌شان را می‌پذیرند.

در آپارتمان مجلل اوبراین، وینستون با شگفتی می‌بیند که اوبراین تل‌اسکرین را خاموش می‌کند—کاری که تصور می‌کرد فقط اعضای حزب درونی قادر به انجام آن هستند. حالا که احساس می‌کند از نگاه حزب آزاد است، وینستون صریحاً اعلام می‌کند که خودش و جولیا دشمن حزب‌اند و می‌خواهند به برادری بپیوندند.

اوبراین به آن‌ها می‌گوید که برادری واقعی‌ست، امانوئل گلدشتاین زنده است، و با اجرای نوعی آیین، آن‌ها را وارد این محفل شورشی می‌کند. او به آن‌ها شراب می‌دهد، و وینستون پیشنهاد می‌کند به سلامت «گذشته» بنوشند.

جولیا می‌رود، و اوبراین قول می‌دهد نسخه‌ای از کتاب گلدشتاین (مانیفست انقلاب) را به وینستون بدهد. او به وینستون می‌گوید که ممکن است یک روز دوباره یکدیگر را ببینند.

وینستون می‌پرسد: «در جایی که تاریکی نیست؟» و اوبراین با تکرار جمله تأیید می‌کند.

در پایان دیدار، اوبراین بندهای فراموش‌شده‌ی شعر کلیسای سنت کلمنت را برای وینستون می‌خواند. وینستون می‌رود، و اوبراین تل‌اسکرین را دوباره روشن کرده و به کارش برمی‌گردد.

تحلیل فصل‌های هفتم و هشتم:

بازگشت ناگهانی خاطرات کودکی وینستون، نشان می‌دهد تا چه اندازه حزب ذهن انسان‌ها را کنترل کرده. تنها در ناخودآگاهش، وینستون هنوز توانایی دست‌یافتن به حقیقت را دارد. جولیا، یکی از معدود افرادی است که وینستون می‌تواند احساسات واقعی‌اش را با او در میان بگذارد؛ کسی که خاطره‌ی غم‌انگیز مرگ مادر، در حضور او فوران می‌کند.

باور ساده‌لوحانه‌ی آن‌ها که «شکنجه ممکن است وادارشان کند اعتراف کنند، اما نمی‌تواند عشق‌شان را از بین ببرد» نشان‌دهنده‌ی کم‌تجربگی‌شان در برابر قدرت واقعی حزب است. در پایان رمان، وقتی وینستون و جولیا پس از شکنجه دوباره همدیگر را می‌بینند، هیچ احساسی میانشان باقی نمانده—و همین جمله‌های عاشقانه‌ی سابق، تبدیل به نوعی طعنه‌ی دردناک و فاجعه‌بار می‌شود.

مهم‌ترین رویداد این بخش، دیدار با اوبراین است. وینستون با ترکیبی از خوش‌بینی و سرنوشت‌باوری، راهی این دیدار می‌شود. او از اول حس خاصی به اوبراین داشته، و حالا در حضور او احساس امنیت می‌کند—همان حس خطاکاری که پیش‌تر هم درباره‌ی اتاق بالای مغازه داشت.

اعتماد وینستون به وجود «برادری» و «انقلاب»، حتی با توجه به شخصیت بدبینانه‌اش، نشان از امیدی دارد که خودِ او می‌داند پایانش تباهی‌ست. شور و اشتیاقی که برای خروج از سلطه‌ی حزب دارد، همان چیزی است که سرانجام به دستگیری‌اش ختم خواهد شد.

اوبراین، در ظاهر، نماد یک نیروی متعهد و بااراده علیه حزب است. کسی که تاریخ را می‌شناسد، به گذشته اهمیت می‌دهد، و اسرار بزرگی را در دل دارد. او دقیقاً همان کسی‌ست که وینستون همیشه آرزو داشت پیدا کند. اما همه‌ی این‌ها بخشی از یک دام روانی است که اوبراین با ظرافت و قدرت طراحی کرده.

اعتماد وینستون به اوبراین، به ابزاری برای شکستن ذهن او تبدیل می‌شود. در آینده، اوبراین کسی خواهد بود که با شکنجه‌ی جسمی و روانی، وینستون را از درون خواهد شکست.

خلاصه فصل نهم:

پس از نود ساعت کار طاقت‌فرسا در یک هفته، وینستون کاملاً فرسوده شده است. در میانه‌ی «هفته‌ی نفرت»، ناگهان دشمن و متحد اوشنا تغییر می‌کند: دشمن از اوراسیا به ایستیشیا بدل می‌شود، و وینستون مجبور می‌شود حجم زیادی از مطالب و اسناد تاریخی را دوباره بازنویسی کند تا این تغییر توجیه شود.

در یکی از گردهمایی‌ها، سخنران در میانه‌ی صحبت، ناگهان اعلام می‌کند که اوشنا هرگز با اوراسیا در جنگ نبوده است و همیشه دشمنش ایستیشیا بوده. مردم با عجله و احساس شرمساری، پوسترهای ضد اوراسیا را پنهان می‌کنند و عوامل گلدشتاین را مقصر این اشتباه می‌دانند—ولی بلافاصله شروع به نفرت‌ورزی علیه ایستیشیا می‌کنند.

در اتاق بالای مغازه‌ی آقای چارینگتون، وینستون مشغول خواندن کتابی‌ست که اوبراین به او داده: «نظریه و عمل جمع‌گرایی الیگارشیک» نوشته‌ی امانوئل گلدشتاین. این کتاب طولانی، با فصل‌هایی که نام آن‌ها برگرفته از شعارهای حزب‌اند—مثل «جنگ صلح است» و «نادانی قدرت است»—نظریه‌ای درباره‌ی ساختار طبقاتی جوامع بیان می‌کند: طبقه‌ی بالا، طبقه‌ی متوسط، و طبقه‌ی پایین (در اینجا: حزب درونی، حزب بیرونی، و پرول‌ها).

طبق گفته‌ی کتاب، اوراسیا زمانی شکل گرفت که روسیه تمام اروپا را دربر گرفت؛ اوشنا زمانی شکل گرفت که آمریکا امپراتوری بریتانیا را به خود افزود؛ و ایستیشیا از باقی کشورهای آسیا تشکیل شد. این سه ابرقدرت درگیر جنگی همیشگی هستند که درواقع برای حفظ قدرت طبقه‌ی حاکم است، نه برای پیروزی واقعی. این جنگ هیچ‌گاه به نتیجه‌ی خاصی نمی‌رسد و هدفش فقط این است که مردم را سرگرم، منزوی و ناآگاه نگه دارد—این یعنی «جنگ، صلح است

وقتی جولیا وارد اتاق می‌شود، با بی‌خیالی ابراز خوشحالی می‌کند که وینستون کتاب را دارد. پس از مدتی نزدیکی، صدای آواز زنی از حیاط به گوش می‌رسد—زنی با بازوان قرمز و نیرومند که مشغول شستن لباس است.

وینستون از کتاب برای جولیا می‌خواند. در آن توضیح داده می‌شود که کنترل تاریخ، ابزاری کلیدی در قدرت حزب است. «دوگانه‌اندیشی» (Doublethink) به اعضای حزب درونی امکان می‌دهد در عین نوشتن تاریخ‌های دروغین، خودشان را به‌جد باورمند جلوه دهند.

در پایان شب، وینستون از جولیا می‌پرسد که آیا بیدار است—او نیست. وینستون هم به خواب می‌رود، با این اندیشه‌ی آخر که: « سلامت روان، آماری نیست.»

خلاصه فصل دهم:

صبح روز بعد، وینستون در تخت است که آواز زن قرمزدست از بیرون شنیده می‌شود و جولیا را بیدار می‌کند. وینستون از پنجره به زن نگاه می‌کند و باروری‌اش را تحسین می‌کند. او تخیل می‌کند که شاید همین پرول‌ها، روزی نسلی آگاه و مستقل به‌وجود آورند که سلطه‌ی حزب را سرنگون کند.

او و جولیا به زن نگاه می‌کنند و به این درک می‌رسند که خودشان نابودشدنی‌اند، اما این زن ممکن است کلید آینده باشد.

هر دو به زبان می‌آورند: «ما مرده‌ایم.» و ناگهان صدایی از سایه‌ها پاسخ می‌دهد: «شما مرده‌اید

در یک لحظه، آن‌ها متوجه می‌شوند که تل‌اسکرینی پشت تصویر کلیسای سنت کلمنت مخفی شده. صدای پای چکمه‌ها از بیرون می‌پیچد—خانه محاصره شده است.

صدایی آشنا، آخرین مصرع‌های شعر سنت کلمنت را می‌خواند: «این هم شمعی که روشن کند راه خواب / این هم تبر که از تنت جدا کند سر!»

شیشه‌ی پنجره می‌شکند و نیروهای سیاه‌پوش یورش می‌آورند. وزنه‌ی شیشه‌ای که وینستون دوست داشت را می‌شکنند، و او به کوچکی و بی‌اهمیتی آن فکر می‌کند.

سربازان وینستون را کتک می‌زنند و جولیا را می‌زنند. او گیج و منگ می‌شود و نمی‌تواند ساعت روی دیوار را بخواند. همان‌طور که نیروها او را مهار می‌کنند، آقای چارینگتون وارد می‌شود و به کسی می‌گوید خرده‌شیشه‌ها را جمع کند. وینستون در همان لحظه درمی‌یابد که صدای تل‌اسکرین، صدای چارینگتون بود—و او یک عضو پلیس افکار است.

تحلیل فصل‌های نهم و دهم:

فصل نهم، با اقتباسی مفصل از کتاب گلدشتاین، طولانی‌ترین فصل رمان است. این فصل، ترکیبی از نظریه‌های سیاسی قرن بیستم، از جمله اندیشه‌های کارل مارکس و لئون تروتسکی است. بسیاری از منتقدان بر این باورند که این بخش بیش از حد طولانی و غیر داستانی است، اما از آن‌جا که «۱۹۸۴» در اساس رمانی سیاسی است، چنین گفتارهایی برای بیان پیام آن اجتناب‌ناپذیر است.

خواندن این بخش سنگین، ریتم داستان را کند می‌کند، ولی این کندی عمدی است—چون وقتی ناگهان پلیس افکار یورش می‌آورد، خواننده را غافلگیر می‌کند. درست زمانی که وینستون احساس امنیت و امید بیشتری کرده، ناگهان همه‌چیز فرو می‌پاشد.

در این بخش، تضاد میان شخصیت وینستون و جولیا بیش از پیش آشکار می‌شود. وینستون با شور و اشتیاق فلسفی و سیاسی، کتاب را می‌بلعد؛ درحالی‌که جولیا بی‌تفاوت است و حتی در حین خواندن به خواب می‌رود. وینستون به دنبال درک سیستم‌های کلان کنترل و حقیقت تاریخی است، درحالی‌که جولیا همچنان فقط به لذت‌های شخصی و حال حاضر اهمیت می‌دهد.

در فصل دهم، لحظه‌ی دستگیری اوج تراژیک داستان است. حس امید و رؤیای شورشی وینستون و جولیا نابود می‌شود. تصویر چارینگتون به‌عنوان یک پیرمرد مهربان، شکسته می‌شود و جای خود را به واقعیتی تلخ می‌دهد: او از ابتدا عامل حزب بوده است.

شکستن وزنه‌ی شیشه‌ای، نمادی از شکستن دنیای خصوصی و زیبای ساختگی وینستون است. چیزی از آن باقی نمی‌ماند. حالا، وینستون وارد مرحله‌ی شکنجه و فروپاشی ذهنی خواهد شد.

 

خلاصه فصل های کتاب سوم

خلاصه فصل های 3-1

خلاصه فصل اول:

وینستون اکنون در سلولی روشن و بی‌روح نشسته که چراغ‌های آن هرگز خاموش نمی‌شوند—او بالاخره به همان جایی رسیده که خودش همیشه به آن «جایی که تاریکی در آن نیست» می‌گفت. چهار تل‌اسکرین دائماً او را زیر نظر دارند.

او از سلولی دیگر به این‌جا منتقل شده، جایی که در آن زن پرول عظیم‌الجثه‌ای که نام‌خانوادگی‌اش اسمیت است، از خودش می‌پرسد که آیا مادر وینستون نیست. در سلول انفرادی جدید، وینستون تصور می‌کند چگونه نگهبانان او را شکنجه خواهند داد و نگران است که درد شدید جسمی باعث شود جولیا را لو بدهد.

افراد مختلفی با او هم‌سلول می‌شوند: از جمله آمپل‌فورث، شاعری که تنها جرمش این بود که واژه‌ی «خدا» را از ترجمه‌ی یک شعر کیپلینگ حذف نکرد. آمپل‌فورث به‌زودی به اتاق ۱۰۱ برده می‌شود—اتاقی که وحشت‌انگیز و اسرارآمیز است.

همچنین همسایه‌ی پر سر و صدای وینستون یعنی پارسنز هم وارد سلول می‌شود—کسی که بچه‌های خودش او را به جرم جرم‌فکری لو داده‌اند.

وینستون شاهد گرسنگی، شکنجه، و درهم‌شکستن جسمی دیگران است و آرزو می‌کند که برادری (Brotherhood) برایش تیغی بفرستد تا خودکشی کند. اما این رؤیاها با ورود ناگهانی اوبراین از بین می‌روند.

وینستون با حیرت فریاد می‌زند: «تو رو هم گرفتن!» و اوبراین پاسخ می‌دهد: «مدت‌ها پیش منو گرفتن.» او خودش را عضو وزارت عشق (Ministry of Love) معرفی می‌کند.

اوبراین ادعا می‌کند که وینستون همیشه می‌دانسته او عضو حزب است و وینستون هم این را تأیید می‌کند. نگهبان با خشونت آرنج وینستون را می‌شکند و او با درد فکر می‌کند: در برابر رنج جسمی، هیچ‌کس نمی‌تواند قهرمان باقی بماند.

خلاصه فصل دوم:

اوبراین شخصاً بازجویی و شکنجه‌ی وینستون را بر عهده می‌گیرد. او به وینستون می‌گوید جرمش این است که نپذیرفته حزب گذشته و حافظه‌اش را کنترل کند. با افزایش درد، وینستون مجبور می‌شود بپذیرد که اوبراین پنج انگشت بالا گرفته، حتی اگر واقعاً فقط چهار انگشت باشد. او آن‌قدر تحت فشار است که می‌پذیرد هرچه اوبراین بگوید، حقیقت دارد.

وینستون حتی شروع به دوست داشتن اوبراین می‌کند، چون او درد را متوقف می‌کند. گویی ذهنش اوبراین را از منبع درد جدا می‌بیند.

اوبراین به وینستون می‌گوید که اکنون دیوانه است ولی با شکنجه درمان خواهد شد.

«کسی که بر گذشته حکومت کند، بر آینده حکومت می‌کند. کسی که حال را در دست دارد، گذشته را کنترل می‌کند.»

اوبراین می‌گوید حزب توانسته کاری کند که هیچ شهیدی وجود نداشته باشد. پیش از حذف افراد، آن‌ها را تبدیل و پاک‌سازی ذهنی می‌کند تا دیگر در جامعه وجود نداشته باشند.

وینستون به‌تدریج می‌آموزد چگونه دابل‌تینک (دوگانه‌اندیشی) را در ذهنش اجرا کند—یعنی باور نکردن خاطراتی که می‌داند واقعی‌اند.

وقتی از جولیا می‌پرسد، اوبراین پاسخ می‌دهد که جولیا خیلی زود او را لو داده. وینستون می‌پرسد آیا برادران (Brotherhood) واقعاً وجود دارند؟ اوبراین پاسخ می‌دهد: «تو هیچ‌وقت جواب این سؤال رو نخواهی فهمید.»

در مورد اتاق ۱۰۱، اوبراین فقط می‌گوید: «همه می‌دونن که اون‌جا چه چیزی منتظرشونه.»

خلاصه فصل سوم:

پس از هفته‌ها شکنجه، اوبراین به وینستون هدف واقعی حزب را توضیح می‌دهد. وقتی وینستون می‌گوید حزب شاید برای نفع پرول‌ها حکومت می‌کند، اوبراین او را شکنجه می‌دهد و تأکید می‌کند که هدف حزب فقط و فقط قدرت استقدرت مطلق، بی‌پایان، و بدون محدودیت.

وینستون سعی می‌کند استدلال کند که حزب نمی‌تواند ستارگان را تغییر دهد. اوبراین پاسخ می‌دهد که اگر بخواهد، می‌تواند—چرا که تنها واقعیت مهم، ذهن انسان است، و ذهن انسان زیر سلطه‌ی حزب است.

اوبراین، وینستون را وادار می‌کند خودش را در آینه نگاه کند. او تقریباً به‌شکل اسکلت درآمده—پوستی رنگ‌پریده و بدنی تحلیل‌رفته. وینستون با گریه، اوبراین را مقصر می‌داند. اما اوبراین پاسخ می‌دهد: «تو از همون لحظه‌ای که دفتر خاطراتت رو شروع کردی، می‌دونستی چی می‌شه.»

اوبراین تأیید می‌کند که وینستون هنوز جولیا را لو نداده و این موضوع باعث احساس افتخار در وینستون می‌شود. اما اوبراین می‌گوید: «نگران نباش—به‌زودی درمان می‌شی.» و سپس اضافه می‌کند: «در هر حال، در نهایت همه تیر می‌خورند.»

تحلیل فصل‌های اول تا سوم:

در حالی‌که کتاب دوم با عشق وینستون و جولیا آغاز و پایان یافت، کتاب سوم با دستگیری و شکنجه‌ی وینستون آغاز می‌شود. مضمون اصلی در این بخش، قدرت درد جسمی است. حزب نه تنها ذهن، بلکه بدن افراد را نیز کنترل می‌کند—و همین باعث می‌شود مقاومت نهایی غیرممکن باشد.

وقتی آرنج وینستون شکسته می‌شود، او احساس می‌کند هیچ چیز در جهان بدتر از درد نیست. اورول می‌خواهد بگوید که در برابر رنج فیزیکی، باورها، شجاعت، و اخلاق همگی فرو می‌پاشند.

شخصیت مرموز اوبراین حالا کاملاً در کنار حزب قرار می‌گیرد. پاسخ او به سؤال وینستون—«منو خیلی وقت پیش گرفتن»—اشاره‌ای تلخ به گذشته‌ای دارد که شاید خودش هم مثل وینستون یک شورشی بوده.

وینستون در عمق وجودش همیشه حس می‌کرد که اوبراین را می‌توان باور کرد. او می‌دانست که روزی گرفتار خواهد شد، و چون باور داشت فرار ممکن نیست، به خود اجازه داد به اوبراین دل ببندد. این وابستگی احساسی، آغاز شکست او بود.

موضوع دیگر این بخش، قدرت شکنجه در تغییر ذهن انسان است. وینستون که در ابتدا پرسشگر و مقاوم بود، حالا حاضر است هر چیزی را که اوبراین بگوید، باور کند. او حتی به شکنجه‌گرش عشق می‌ورزد. وینستون اکنون رؤیاهایی درباره‌ی اوبراین می‌بیند، درست مانند رؤیاهایی که درباره‌ی مادر و جولیا داشت.

 

خلاصه فصل چهارم:

پس از مدتی، وینستون به اتاقی راحت‌تر منتقل می‌شود و شکنجه‌ها کاهش می‌یابد. او در رؤیاهای آرامش‌بخشش، جولیا، مادرش، و اوبراین را در سرزمین طلایی می‌بیند. وزنش افزایش می‌یابد و اجازه پیدا می‌کند روی تخته کوچکی بنویسد.

او به این نتیجه می‌رسد که اشتباه کرده که تنها با حزب مخالفت کرده و سعی می‌کند خودش را متقاعد کند که شعارهای حزب درست‌اند. بر تخته می‌نویسد:

  • «آزادی یعنی بندگی»
  • «دو به‌علاوه‌ی دو می‌شود پنجم»
  • «خدا قدرت است»

روزی، ناگهان در حالتی از اندوه عمیق، وینستون چندین بار با صدای بلند نام جولیا را فریاد می‌زند. خودش هم از این کار وحشت‌زده می‌شود. او می‌داند که این کار دوباره او را به اتاق شکنجه خواهد برد، ولی نمی‌تواند از نفرتش نسبت به حزب دست بردارد. سعی می‌کند این نفرت را پنهان کند، حتی از خودش، تا اگر روزی کشته شد، با نفرت از برادر بزرگ (Big Brother) بمیرد—نوعی پیروزی شخصی.

اما نمی‌تواند احساساتش را مخفی کند. وقتی اوبراین با نگهبان‌ها می‌رسد، وینستون به او می‌گوید که از برادر بزرگ متنفر است. اوبراین پاسخ می‌دهد که اطاعت کافی نیست—وینستون باید برادر بزرگ را دوست بدارد. سپس دستور می‌دهد او را به اتاق ۱۰۱ ببرند.

خلاصه فصل پنجم:

در اتاق ۱۰۱، اوبراین وینستون را به صندلی می‌بندد و سرش را ثابت نگه می‌دارد تا نتواند تکان بخورد. او به وینستون می‌گوید که اتاق ۱۰۱ حاوی «بدترین چیز دنیا» است. سپس او را به کابوس همیشگی‌اش یادآوری می‌کند—جایی تاریک با چیزی وحشتناک در پشت دیوار.

اوبراین قفسی پر از موش‌های عظیم‌الجثه و گرسنه را کنار صورت وینستون می‌گذارد. می‌گوید که با فشار یک اهرم، درِ قفس باز می‌شود و موش‌ها به‌صورت وینستون حمله خواهند کرد تا آن را بخورند.

در آخرین لحظه، وینستون فرو می‌پاشد. فریاد می‌زند که این شکنجه را به جای او روی جولیا انجام دهند. این خیانت او، همان چیزی است که حزب می‌خواست. اوبراین، که حالا راضی شده، قفس را برمی‌دارد.

خلاصه فصل ششم:

وینستون، حالا آزاد شده، در کافه‌ی «درخت شاه‌بلوط» نشسته—جایی که اعضای اخراج‌شده‌ی حزب می‌نوشند. او جین پیروزی (Victory Gin) می‌نوشد و به تل‌اسکرین خیره می‌شود. اکنون، هر آن‌چه حزب می‌گوید یا انجام می‌دهد را بی‌چون‌و‌چرا می‌پذیرد.

هرچند این را به خودش نمی‌گوید، ولی هنوز بوی موش‌ها را حس می‌کند. روی میز با انگشت در گرد و خاک می‌نویسد:
«۲ + ۲ = ۵»

او دیدار اتفاقی‌اش با جولیا را به یاد می‌آورد؛ روزی سرد در ماه مارس. جولیا چاق‌تر و سخت‌تر شده بود، و دیگر هیچ جذابیتی برای وینستون نداشت. آن‌ها اعتراف کردند که یکدیگر را لو داده‌اند و توافق کردند که شاید باز هم همدیگر را ببینند، اما حقیقتاً دیگر علاقه‌ای به هم ندارند.

وینستون ترانه‌ای را به یاد می‌آورد که قبلاً هم در کافه شنیده بود:

«زیر سایه‌ی درخت شاه‌بلوط تو من را فروختی، من هم تو را فروختم»

او اشک می‌ریزد. لحظه‌ای از شادی با مادر و خواهرش را به یاد می‌آورد، اما با شک فکر می‌کند که آن فقط خاطره‌ای جعلی بوده.

سپس، تصویر برادر بزرگ را روی تل‌اسکرین می‌بیند و ناگهان احساس امنیت و شادی می‌کند. در حالی‌که به اخبار جنگ گوش می‌دهد، با خود می‌گوید که چه پیروزی بزرگی بر خودش به‌دست آورده و اکنون واقعاً عاشق برادر بزرگ است.

«و شاید بعداً تظاهر کنی که فقط وانمود کردی و واقعاً منظورت نبود… اما این حقیقت ندارد.»

تحلیل فصل‌های چهارم تا ششم:

اگرچه ذهن وینستون کاملاً شکسته و از کار افتاده و عشقش به برادر بزرگ باعث شده دیگر نیازی به تفکر مستقل نداشته باشد، ولی همچنان روزی را تصور می‌کند که حزب او را اعدام خواهد کرد. این تمایل به مرگ، برخی را بر آن داشته که بگویند شخصیت اصلی وینستون، تقدیرگرایی (fatalism) است. شاید اصلاً هدف او از شورش، رسیدن به آزادی نبود، بلکه می‌خواست حزب او را بکشد.

اما از نظر هدف اصلی رمان، این دیدگاه کامل نیست. «۱۹۸۴» تنها درباره‌ی اختلال روانی شخصیت نیست—بلکه درباره‌ی چگونگی سلطه‌ی تمام‌عیار حکومت توتالیتر بر ذهن انسان‌ها است. اگر مشکلات وینستون صرفاً حاصل روان‌پریشی فردی بود، پیام سیاسی و اجتماعی رمان تضعیف می‌شد.

صحنه‌ی مهم و نمادین تهدید با قفس موش‌ها در اتاق ۱۰۱ توسط برخی منتقدان ضعیف توصیف شده است—آن‌ها می‌گویند این صحنه به‌اندازه‌ی کافی وحشتناک نیست یا ارتباطی با پیچیدگی‌های قدرت حزب ندارد. اما همین نقد نشان می‌دهد که اصل ماجرا شاید در وحشت از حیوان نباشد، بلکه در سلطه‌ی جسم بر ذهن است.

اورول بارها نشان می‌دهد که رنج جسمی می‌تواند عقل، احساس، و وفاداری را نابود کند. خیانت وینستون به جولیا، تنها لحظاتی پس از ابراز عشق دوباره‌اش اتفاق می‌افتد—و این دقیقاً جوهره‌ی پیام اورول است: شکنجه، حتی قوی‌ترین باورهای انسانی را در هم می‌شکند.

او قبلاً گفته بود که «انسان، زندانی سیستم عصبی خودش است.» وینستون نه به خاطر ترس از مرگ، بلکه به‌طور غریزی برای بقا، جولیا را لو می‌دهد. همین آگاهی از این‌که بدنش دشمن اوست، باعث شکست کاملش می‌شود. دیگر هیچ انگیزه‌ای برای اندیشیدن، عمل کردن، یا شورش ندارد.

امیدوارم از این خلاصه لذت برده باشید. نظرات خود را با ما در میان بگذارید.