شیراز- شهرک گلستان

09051187273

خلاصه کامل کتاب بدن فراموش نمیکند ( رهایی از بلا زدگی)

خلاصه کامل کتاب بدن فراموش نمیکند ( رهایی از بلا زدگی) به بررسی تروما و نقش آن در جامعه می‌پردازد؛ این کار از طریق تحلیل پژوهش‌های شخصی فن در کولک، روایت‌های بیماران او، و دستاوردهای پژوهشگران این حوزه انجام می‌شود. او از خواننده دعوت می‌کند که تأثیر تروما بر زندگی شخصی خود و نیز تأثیر گسترده‌تر آن بر کل جامعه را در نظر بگیرد و بیندیشد که چگونه می‌توانیم به عنوان یک جمع، با تروما روبه‌رو شویم، آن را درمان کنیم و از بروز آن پیشگیری نماییم.

پیش گفتار

تروما (آسیب روانی) به نحوی مستقیم یا غیرمستقیم بر زندگی همه‌ی افراد جامعه تأثیر می‌گذارد. آمارها نشان می‌دهند که درصد قابل توجهی از مردم آمریکا از تروماهایی چون کودک‌آزاری، تجاوز جنسی یا تجربه‌ی نبرد جان سالم به در برده‌اند. حتی کسانی که به طور مستقیم درگیر این آسیب‌ها نبوده‌اند، باز هم در تعامل، زندگی و دوست داشتن بازماندگان در خانواده و جامعه‌ی خود، آثار آن را تجربه می‌کنند. مغز به راحتی این خاطرات را رها نمی‌کند، چراکه برای بقا ساخته شده و به طور ذاتی طوری سیم‌کشی شده که این تجربیات دردناک را برای محافظت از خود در آینده به خاطر بسپارد. با پیشرفت‌های سال‌های اخیر در حوزه‌ی پژوهش‌های علمی، نه‌تنها میزان آسیب‌های عمیق فیزیولوژیک و روانی ناشی از تروما آشکار شده، بلکه راهکارهای درمانی مؤثری نیز برای مدیریت آن شناخته شده‌اند. نخستین گام در مواجهه با تروما در زندگی روزمره، آغاز گفت‌وگو درباره‌ی آن، یادگیری درباره‌ی آن و همکاری با دیگران برای التیام این زخم‌هاست.

فصل اول: درس‌هایی از سربازان کهنه‌کار ویتنام

نخستین فصل خلاصه کامل کتاب بدن فراموش نمیکند ( رهایی از بلا زدگی) به تجربه‌ی فن در کولک در سال ۱۹۷۸ در کلینیک اداره‌ی کهنه‌سربازان بوستون (VA) می‌پردازد، جایی که پژوهش او درباره‌ی اختلال استرس پس از سانحه (PTSD) آغاز شد. در نخستین روز کاری‌اش، با «تام»، کهنه‌سرباز جنگ ویتنام روبرو شد که از بازگشت‌های مکرر ذهنی (فلش‌بک)، کابوس‌ها، طغیان‌های خشم، اعتیاد به الکل و رفتارهای پرخطر رنج می‌برد. در آن زمان PTSD به عنوان یک تشخیص رسمی شناخته نمی‌شد، اما فن در کولک راهنمایی‌هایی را در کتاب آسیب‌های عصبی جنگ (1941) اثر آبراهام کاردینر یافت، که درباره‌ی مشاهدات او از سربازان جنگ جهانی اول که دچار «شوک گلوله‌باران» بودند، نگاشته شده بود. هرچند کاردینر در زمینه‌ی درمان این وضعیت اطلاعات چندانی نداشت، فن در کولک خود دست به پژوهش زد تا دریابد چگونه می‌تواند به بیمارانش کمک کند.

مطالعه سربازان

او دریافت که بسیاری از سربازان نشانه‌هایی مشابه تام داشتند و تجربه‌های مشترکی از جمله از دست دادن هم‌رزمان و دوستان نزدیک و درگیر شدن با احساس شرم پس از رفتارهای ناشی از تروما را از سر گذرانده بودند. کهنه‌سربازان به تدریج دچار بی‌حسی عاطفی شده و احساس حضور در زندگی‌شان را از دست می‌دادند. در مطالعه‌ای با استفاده از آزمون رورشاخ، برخی سربازان هنگام مواجهه با لکه‌های جوهر به بازگشت‌های ذهنی دچار می‌شدند و خاطرات آسیب‌زا را بازگو می‌کردند، اما برخی دیگر هیچ پاسخی نشان نمی‌دادند؛ گویی یا در گذشته‌ی خود گرفتار مانده بودند، یا کاملاً از درک حال حاضر ناتوان شده بودند.

فن در کولک که موفق به دریافت کمک مالی برای مطالعه‌ی PTSD در این سربازان نشد، از کار خود در VA استعفا داد و در سال ۱۹۸۲ در مرکز سلامت روان ماساچوست مشغول به کار شد. در آنجا متوجه شد که الگوهای مشابهی از رفتار و علائم را در بیماران آسیب‌دیده‌ای که هرگز در میدان نبرد نبوده‌اند نیز مشاهده می‌کند. این موضوع به او فهماند که تروما، صرف‌نظر از نوع آن، به شکلی بنیادین عملکرد ذهن و فیزیولوژی فرد را دگرگون می‌سازد.

فصل دوم: انقلاب در فهم ذهن و مغز

فصل دوم به بررسی تاریخچه‌ی تغییرات در درمان‌های سلامت روان در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ می‌پردازد. فن در کولک به عنوان دانشجوی جوان در مرکز سلامت روان ماساچوست در اواخر دهه‌ی ۱۹۶۰، شاهد رفتار سرد کادر درمان با بیماران بود؛ رفتاری که به پیشینه‌ی آسیب‌های آنان توجه چندانی نداشت و بیشتر به درمان سطحی علائم می‌پرداخت. در سال ۱۹۶۸، استفاده از داروها به جایگاه غالب در درمان تبدیل شد—به حدی که گاهی پیشینه‌ی تروما به کلی نادیده گرفته می‌شد.

او همچنین در یک ارائه از استیون مایر با مفهوم «شوک گریزناپذیر» و «درماندگی آموخته‌شده» آشنا شد. در این آزمایش، سگ‌هایی که پیش‌تر هیچ‌گاه شوک دریافت نکرده بودند، پس از دریافت شوک، به محض باز شدن قفس فرار می‌کردند؛ اما سگ‌هایی که پیش‌تر شوک دریافت کرده بودند، حتی با باز بودن درِ قفس، همچنان در جای خود می‌ماندند و تلاشی برای فرار نمی‌کردند.

فصل سوم: نگاهی به مغز: انقلاب علوم اعصاب

فصل پایانی بخش اول، به بررسی تحولات تازه در علوم اعصاب و درمان‌های سلامت روان در دهه‌ی ۱۹۹۰ می‌پردازد. فناوری‌های نوینی همچون PET و fMRI این امکان را برای دانشمندان فراهم کرد تا فعالیت‌های مغز را با دقتی بی‌سابقه مشاهده کنند.

فن در کولک به همراه دستیار پژوهشی‌اش، ریتا فیسلر، از این فناوری‌ها در مطالعه‌ای استفاده کردند که طی آن فعالیت‌های مغزی بیماران در هنگام خواندن دو نوع روایت ثبت می‌شد: یکی بازسازی یک خاطره‌ی آسیب‌زا و دیگری بازسازی صحنه‌ای سرشار از آرامش و امنیت. یکی از بیماران، مارشا، زنی بود که ۱۳ سال پیش دخترش را در تصادف از دست داده بود. هنگام خواندن خاطره‌ی آسیب‌زا، مارشا علائم فیزیکی استرس و نیز فعال شدن آمیگدالا (که مسئول واکنش به استرس است) را نشان می‌داد.

تمامی شرکت‌کنندگان هنگام روایت خاطرات آسیب‌زا، تنها فعالیت نیمکره‌ی راست مغزشان را نشان می‌دادند؛ نیمکره‌ای که وظیفه‌ی پردازش احساسات و دریافت‌های حسی را بر عهده دارد، نه حقایق و روایت‌های زمانی. به همین دلیل بیماران نمی‌توانستند روایت منسجمی از تجربه‌ی آسیب‌زای خود بسازند و همچنان در دام احساسات و واکنش‌های استرسی همان رویداد گرفتار بودند.

فصل چهارم: دویدن برای نجات جان — کالبدشناسی بقا

فصل چهارم به چگونگی سازماندهی مغز می‌پردازد. پایه‌ای‌ترین بخش سیستم مغزی، مغز خزنده است که مسئول عملکردهای حیاتی همچون نفس کشیدن، خوابیدن و خوردن است. بالاتر از آن، سیستم لیمبیک یا همان مغز پستانداران قرار دارد که با احساسات، بقا و مهارت‌های اجتماعی سر و کار دارد. این دو بخش در کنار هم مغز هیجانی را تشکیل می‌دهند که غرایز و ترجیحات ما را هدایت می‌کند و ما را از خطر محافظت می‌کند. بالاتر از این‌ها مغز منطقی قرار دارد—مرکز منطق که امکان یادگیری، فهمیدن و سازماندهی را فراهم می‌آورد.

مغز

بخش‌های خاصی از مغز نیز مسئول وظایف گوناگون هستند. تالاموس که فن در کولک آن را “آشپز” می‌نامد، ورودی‌های حسی را دریافت می‌کند و آن‌ها را به تجربه‌های کامل و قابل درک تبدیل می‌کند، و سپس آن‌ها را به سمت آمیگدالا یا “دتکتور دود” و قشر پیش‌پیشانی میانی (medial prefrontal cortex) یا همان “برج مراقبت” می‌فرستد. آمیگدالا مسئول تشخیص سریع تهدیدها و فعال کردن پاسخ استرس از طریق سیستم عصبی خودمختار (ANS) است. قشر پیش‌پیشانی میانی مسئول ارزیابی واقعی میزان خطر است و می‌تواند در صورت لزوم پاسخ استرس را متوقف کند.

با این حال، در افراد آسیب‌دیده، آمیگدالا ممکن است بیش‌فعال و نادقیق عمل کند و این امر کار قشر پیش‌پیشانی میانی را برای کنترل مؤثر پاسخ استرس بسیار دشوار می‌سازد.

استن و اوته لارنس، دو بیماری که در تصادف زنجیره‌ای ۸۷ خودرو دخیل بودند، نتایج از کار افتادن بخش‌های مختلف مغز طی یک رویداد آسیب‌زا را به نمایش گذاشتند. استن هنگام خواندن متنی درباره‌ی تصادف، دچار فلش‌بک شد و در اسکن مغزش، فعال شدن آمیگدالا و غیرفعال شدن قشر پیش‌پیشانی پشتی چپ (که به مغز امکان می‌دهد رویدادها را در بستر زمان درک کند) و تالاموس دیده شد.

اوته اما دچار غیرواقعی‌پنداری (depersonalization) شد—او به طور کامل یخ زد و احساساتش بی‌حس شدند. اسکن مغزی او نشان داد که تقریباً همه‌ی بخش‌های مغزش هنگام خواندن متن آسیب‌زا از کار افتاده بودند.

فصل پنجم: ارتباطات بدن-مغز

این فصل به پیوند میان بدن و ذهن می‌پردازد. این پیوند عمدتاً از طریق سیستم عصبی خودمختار (ANS) برقرار می‌شود که خود دارای دو شاخه است: سیستم عصبی سمپاتیک (SNS) و سیستم عصبی پاراسمپاتیک (PNS).

SNS مسئول واکنش جنگ یا گریز است—بدن را برای دفاع از خود یا فرار از تهدید آماده می‌کند. پس از آن، PNS بدن را به حالت تعادل بازمی‌گرداند و به استراحت و بهبود کمک می‌کند.

در سال ۱۹۹۴، استیفن پورجس با نظریه‌ی عصب‌شناسی چندواگ (Polyvagal Theory) این درک را بسط داد. به گفته‌ی او، سه حالت فیزیولوژیکی بنیادین وجود دارند که توسط میزان حس امنیت تنظیم می‌شوند:

  • درگیری اجتماعی: در این حالت، افراد در شرایط تهدید، نخست به سوی دیگران برای امنیت یا کمک روی می‌آورند.
  • اگر این تلاش ناکام بماند، بدن به حالت جنگ یا گریز می‌رود
  • اگر این حالت نیز بی‌ثمر باشد، بدن به حالت یخ‌زدگی یا فروپاشی (freeze or collapse) وارد می‌شود، که در آن فرد به طور کامل خاموش می‌شود و می‌کوشد انرژی خود را حفظ کند.

فصل ششم: از دست دادن بدن، از دست دادن خود

فصل ششم به گسست میان ذهن و بدن در افراد آسیب‌دیده می‌پردازد. شری، زنی که از آزار عاطفی و غفلت در کودکی و تجاوز جنسی در بزرگسالی جان به در برده بود، نمونه‌ای از این حالت است. شری برای اینکه بتواند چیزی حس کند، به کندن پوست خود می‌پرداخت و برای ماساژدرمانی ارجاع داده شد. در طول ماساژ، شری حتی قادر نبود محل دست ماساژور را از طریق لمس تشخیص دهد. بیماران دیگر نیز گزارش دادند که نمی‌توانند نواحی گسترده‌ای از بدن خود را احساس کنند.

مطالعه‌ای که روث لانیوس انجام داد، نشان داد که افراد آسیب‌دیده در ناحیه‌ی میانی مغز—که مسئول آگاهی حسی از خود است—فعالیت کمی دارند. این گسست می‌تواند هم حس فیزیکی و هم حس روانی از خود را مختل کند.

در نتیجه‌ی این وضعیت، بازماندگان تروما غالباً دچار موارد زیر می‌شوند:

  • فقدان عاملیت (agency): از دست دادن حس کنترل بر زندگی خود.
  • آلکسیتیمیا (alexithymia): ناتوانی در شناسایی احساسات و بیان آن‌ها با واژه‌ها.
  • غیرواقعی‌پنداری (depersonalization): از دست دادن کامل حس خود.

فصل هفتم: هم‌فرکانس شدن — دلبستگی و هم‌آهنگی

فصل هفتم به منشأ و جزئیات نظریه‌ی دلبستگی می‌پردازد. جان بالبی این نظریه را برای توضیح و دسته‌بندی پیوندهای میان کودکان و مراقبان‌شان توسعه داد. این پیوندها عمدتاً به دو دسته تقسیم می‌شوند: ایمن و ناایمن. پیوندهای ایمن دارای سطح بالایی از هم‌آهنگی (یعنی حساسیت به نیازهای هیجانی یکدیگر) هستند. دلبستگی ایمن معمولاً پیش‌بینی‌کننده‌ی نتایج مثبت برای کودکان است—مگر آنکه با آسیب‌های بعدی مختل شود.

مشکل در دلبستگی ناایمن رخ می‌دهد. این دلبستگی می‌تواند به شکل اضطرابی، اجتنابی یا سازمان‌نیافته بروز کند. دلبستگی سازمان‌نیافته در موقعیت‌های سوءاستفاده‌آمیز یا غفلت‌آمیز شکل می‌گیرد—زمانی که کودک به مراقبانش دلبستگی دارد اما در عین حال می‌داند که آن‌ها تهدیدی برای او هستند. کودکانی که دلبستگی سازمان‌نیافته دارند معمولاً در دوران کودکی در خودتنظیمی هیجانی دچار مشکل می‌شوند؛ مشکلاتی که بعدها به صورت پرخاشگری، رفتارهای تکانشی و گرایش‌های خودکشی در بزرگسالی نمایان می‌شوند.

فصل هشتم: گرفتار در روابط — بهای سوءاستفاده و غفلت

این فصل تأثیر سوءاستفاده‌ی دوران کودکی را بر زندگی بازماندگان در بزرگسالی شرح می‌دهد. مریلین، یکی از بیماران فن در کولک، نمونه‌ای از این تجربه است. او که در کودکی بارها توسط پدرش مورد تجاوز قرار گرفته بود، در بزرگسالی نمی‌توانست روابط عاطفی و جنسی سالمی برقرار کند. در ظاهر، زندگی “عادی”ای داشت، اما در باطن دچار بی‌حسی هیجانی بود.

علاوه بر این، او به یک بیماری خودایمنی مبتلا شده بود—چیزی که در بازماندگان سوءاستفاده‌ی جنسی خانوادگی به دلیل عدم تعادل سیستم ایمنی و حمله‌ی آن به خود، ریسک بالاتری دارد. سوءاستفاده در دوران کودکی، هم به لحاظ فیزیکی و هم به لحاظ روانی فرد را تغییر می‌دهد و نقشه‌ای از جهان برای او می‌سازد که در آن فرد نمی‌تواند بدرفتاری را تشخیص دهد و خود را مقصر می‌داند.

در نتیجه، کودکان قادر به کنار آمدن مؤثر با این تجربه‌ها نیستند و معمولاً آن‌ها را سرکوب می‌کنند؛ اغلب با جدا کردن هیجانات منفی از خودِ تجربه‌ی سوءاستفاده.

فصل نهم: عشق چه ربطی به آن دارد؟

فصل نهم رابطه‌ی میان سیستم تشخیصی و آسیب‌های دوران کودکی را بررسی می‌کند. فن در کولک استدلال می‌کند که بازماندگان تروما توسط تشخیص‌های موجود به‌درستی حمایت نمی‌شوند. این امر به تشخیص‌های نادرست و همایندی‌های بالینی منجر می‌شود—مانند اختلال دوقطبی، افسردگی، و ADHD—که بیشتر به علائم می‌پردازند تا به منشأ آن‌ها، و در نتیجه به درمان‌های نادرست می‌انجامد.

فن در کولک به همراه همکارش جودیت هرمن مطالعه‌ای درباره‌ی ارتباط میان آسیب‌های دوران کودکی و اختلال شخصیت مرزی (BPD) انجام داد. آن‌ها دریافتند که ۸۱ درصد از بیماران مبتلا به BPD در این مطالعه، گزارش داده بودند که در کودکی مورد سوءاستفاده یا غفلت قرار گرفته‌اند.

مطالعه‌ی دیگری توسط دکتر وینسنت فلتی، معروف به مطالعه‌ی تجارب نامطلوب دوران کودکی (ACE)، نشان داد که این آسیب‌ها به ندرت تجربه‌ای منفرد هستند—۸۷ درصد از پاسخ‌دهندگان، دو تجربه‌ی آسیب‌زا یا بیشتر گزارش داده بودند. افرادی که تعداد بیشتری از این تجربیات را گزارش می‌کردند، نرخ‌های بالاتری از افسردگی مزمن، اقدام به خودکشی، و سوءمصرف مواد داشتند.

فصل دهم: آسیب‌های رشدی — همه‌گیری پنهان

فصل دهم به شیوع سوءاستفاده و غفلت در دوران کودکی و نیز بی‌توجهی جامعه‌ی پزشکی به آن می‌پردازد. فن در کولک به صدها هزار کودک درگیر در سیستم‌های فرزندخواندگی، زندان و سایر برنامه‌های دولتی اشاره می‌کند—کودکانی که اغلب با مشکلات رفتاری و تشخیص‌های متعدد همراه هستند که به ریشه‌ی مشکلاتشان نمی‌پردازند.

تشخیص‌های کنونی بیشتر به علائم توجه می‌کنند، در حالی که آنچه واقعاً باید به آن پرداخته شود، رابطه‌ی کودک با مراقبانش است. در تلاش برای یافتن راه‌حلی برای این کودکان، فن در کولک به تأسیس شبکه‌ی ملی استرس آسیب‌زای کودکان (National Child Traumatic Stress Network) کمک کرد و بعدها به پیشنهاد گنجاندن اختلال آسیب رشدی (Developmental Trauma Disorder – DTD) در DSM نیز کمک نمود. با این حال، این تشخیص رد شد.

فصل یازدهم: پرده‌برداری از رازها — مشکل حافظه‌ی آسیب‌زا

این فصل به تاریخچه‌ی پژوهش درباره‌ی حافظه‌ی آسیب‌زا می‌پردازد. پیِر ژانه (Pierre Janet) در سال ۱۸۸۹ نخستین کتاب درباره‌ی استرس آسیب‌زا را با عنوان اتوماتیسم روان‌شناختی (L’automatisme psychologique) منتشر کرد. او معتقد بود که کلید درک استرس آسیب‌زا، آشکار ساختن هیجانات شدید نهفته در ریشه‌ی آن است. ژانه ساعت‌ها با بیمارانش صحبت می‌کرد تا این هیجانات را شناسایی کند.

او موارد بازنمایی (تکرار وقایع گذشته) را مستند کرد؛ برای مثال، زنی که بارها مرگ مادرش را در حافظه‌اش بازآفرینی می‌کرد. ژانه واژه‌ی گسست (dissociation) را برای توصیف حالتی به کار برد که در آن بخشی از ذهن از آگاهی هوشیار جدا می‌شود تا از فرد در برابر بار عاطفی بیش از حد محافظت کند.

زیگموند فروید، هم‌عصر ژانه، رویکرد مشابهی داشت و درمان از طریق گفت‌وگو را در درمان استرس آسیب‌زا رواج داد.

یکی از بیماران فن در کولک به نام جولیان، نمونه‌ای از این موضوع بود. جولیان در کودکی توسط یک کشیش کاتولیک مورد سوءاستفاده‌ی جنسی قرار گرفته بود، اما این خاطرات را تا بزرگسالی سرکوب کرده بود. در بزرگسالی، این خاطرات به صورت فلاش‌بک‌ها و گاه بازآفرینی‌های ناگهانی خود را نشان می‌دادند.

فصل دوازدهم: سنگینی غیرقابل تحمل به یاد آوردن

این فصل به جدل پیرامون حافظه‌های سرکوب‌شده و تفاوت میان حافظه‌ی عادی و حافظه‌ی آسیب‌زا می‌پردازد. مفهوم فراموشی آسیب‌زا و حافظه‌های سرکوب‌شده سال‌ها محل بحث و جدل بوده است. برخی از پژوهشگران به‌شدت این ایده را رد می‌کنند و معتقدند که هیچ مدرکی وجود ندارد که نشان دهد تروما می‌تواند حافظه را تحت تأثیر قرار دهد، و همچنین می‌گویند که ممکن است خاطرات کاذب از طریق تلقین ایجاد شوند.

اما پژوهش‌های معتبری در این زمینه انجام شده است. دکتر لیندا مایر ویلیامز در مطالعه‌ای دخترانی ۱۰ تا ۱۲ ساله را که مورد سوءاستفاده‌ی جنسی قرار گرفته بودند، مصاحبه کرد و سپس آن‌ها را در بزرگسالی دوباره مورد مصاحبه قرار داد. او دریافت که ۳۸ درصد از این زنان در بزرگسالی اصلاً آن سوءاستفاده را به یاد نمی‌آوردند. از میان کسانی که ابتدا فراموش کرده و بعداً به یاد آورده بودند، اغلب خاطرات بازیافته‌شان دقیق بودند.

فن در کولک نیز در سال ۱۹۹۴ مطالعه‌ای درباره‌ی حافظه‌ی آسیب‌زا انجام داد. در این پژوهش، مشخص شد که بیماران در ابتدا خاطرات آسیب‌زا را به صورت نامنظم، مه‌آلود و گسسته به یاد می‌آوردند، اما این خاطرات در گذر زمان شفاف‌تر می‌شدند. در مقابل، خاطرات مثبت همواره منظم بودند و با گذشت زمان ثابت می‌ماندند.

یکی از بیماران فن در کولک به نام نانسی، در طول یک جراحی بیدار اما فلج شده بود. او بلافاصله پس از آن نمی‌توانست به درستی معنای خاطراتش را دریابد، اما به مرور زمان، جزئیات این تجربه‌ی تروماتیک برایش شفاف‌تر شد و سرانجام توانست آن را به شکل یک خاطره‌ی کامل بازسازی کند.

فصل سیزدهم: درمان تروما — بازپس‌گیری مالکیت خود

این فصل به راهبردهای کلی درمان تروما می‌پردازد. فن در کولک می‌گوید که هدف اصلی درمان این است که فرد کنترل و مالکیت بر بدن و ذهن خود را دوباره به دست آورد. این هدف در کنار یادگیری راه‌های رسیدن به آرامش، حفظ آن، حضور کامل در لحظه‌ی اکنون و صداقت با خویشتن محقق می‌شود. مهم‌تر از همه، فرد باید بتواند خاطره‌ی آسیب‌زا را در جایگاه گذشته‌اش تثبیت کند و اجازه ندهد که حالش را تسخیر کند.

یکی از روش‌های درمانی مؤثر، درمان سامانه‌ی لیمبیک است؛ این درمان تلاش می‌کند تا میان مغز منطقی و مغز هیجانی تعادل برقرار کند. این هدف از طریق کاهش برانگیختگی بیش‌از‌حد، آموزش ذهن‌آگاهی، برقراری روابط حمایتی پایدار، فعالیت بدنی در اجتماع (مانند رقص یا تئاتر)، ارتباط با بدن و اقدام فعالانه دنبال می‌شود.

روش‌های درمانی دیگر عبارت‌اند از:

  • درمان شناختی-رفتاری (CBT) برای به چالش کشیدن الگوهای فکری منفی،
  • حساسیت‌زدایی از طریق مواجهه با محرک‌های ناراحت‌کننده،
  • استفاده از داروهای روان‌گردان جهت دسترسی آرام به خاطرات آسیب‌زا،
  • داروهای شیمیایی همچون مهارکننده‌های بازجذب سروتونین (SSRIها) یا داروهای آرام‌بخش مانند بنزودیازپین‌ها.

با این حال، فن در کولک هشدار می‌دهد که نباید صرفاً به داروها اتکا کرد و باید نسبت به عوارض جانبی آن‌ها هوشیار بود. او ترکیبی از درمان‌های مختلف را مؤثرتر می‌داند.

فصل چهاردهم: زبان — معجزه و ستم

این فصل به مزایا و معایب درمان گفت‌وگویی می‌پردازد. زبان ابزاری قدرتمند برای پردازش تروما است؛ چراکه بدون نام‌گذاری و شناخت تروما نمی‌توان آن را فهمید و درمان کرد. صداقت با خویشتن برای اثرگذاری درمان گفت‌وگویی حیاتی است. همچنین، زبان می‌تواند حس تنهایی را کاهش دهد، زیرا بیان داستان‌های تروما به دیگران، حس ارتباط و همدلی ایجاد می‌کند.

نوشتن و هنرهای تجسمی نیز می‌توانند در پردازش تروما مؤثر باشند. با این حال، زبان می‌تواند گاهی سطح هیجانات را سطحی کند یا گفتن خاطرات آسیب‌زا را برای گوینده طاقت‌فرسا و برای شنونده بیگانه‌کننده سازد. افزون بر این، برای درمان گفت‌وگویی به یک محیط امن نیاز است که همیشه در دسترس همه‌ی بیماران نیست.

فصل پانزدهم: رها کردن گذشته — EMDR

این فصل درباره‌ی درمان حساسیت‌زدایی و بازپردازش با حرکات چشم (EMDR) است.
در این روش، درمانگر حرکات چشم بیمار را هدایت می‌کند و بیمار در این حین در ذهن خود تصاویر مرتبط با تروما را مرور می‌کند.

فن در کولک و همکارانش در مرکز تروما در بروکلین پژوهشی انجام دادند که نشان داد EMDR برای درمان PTSD از داروها موثرتر است.

کتی، یکی از بیماران فن در کولک، از این روش برای پردازش خاطرات سوءاستفاده‌ی جنسی و فحشای کودکی که پدرش به او تحمیل کرده بود، بهره برد.

فصل شانزدهم: بازگشت به بدن — یوگا

این فصل به مزایای یوگا در درمان تروما می‌پردازد. در جست‌وجوی درمانی بهتر برای بیمارانی که با بدن خود ارتباطی ضعیف داشتند، فن در کولک و همکارانش شروع به مطالعه‌ی تنوع‌پذیری ضربان قلب (HRV) کردند؛ نمره‌ی خوب HRV نشانه‌ی عملکرد مناسب دستگاه عصبی است.

یکی از راه‌های بهبود HRV یوگا بود. این روش هم در میان غیرنظامیان آسیب‌دیده و هم در میان کهنه‌سربازان مورد مطالعه قرار گرفت.

آنی، بازمانده‌ی سوءاستفاده‌ی دوران کودکی، از طریق یوگا توانست ارتباط بهتری با بدنش برقرار کند و آگاهی یابد که کدام بخش‌های بدنش حامل درد هیجانی است. بیشتر شرکت‌کنندگان گزارش دادند که یوگا حس خودآگاهی و اعتماد به نفس آن‌ها را بهبود بخشیده است.

فصل هفدهم: کنار هم گذاشتن قطعات — رهبری خویشتن

این فصل درباره‌ی درمان سیستم‌های خانوادگی درونی (IFS) است. ایده‌ی IFS توسط ریچارد شوارتز توسعه یافت و ذهن را به صورت یک سیستم متشکل از بخش‌های مختلف در نظر دارد:

  • مدیرها: بخش‌هایی که مسئول ایمنی و نظم‌اند.
  • آتش‌نشان‌ها: بخش‌هایی که برای توقف درد عاطفی به اقدامات شدید متوسل می‌شوند.
  • تبعیدی‌ها: بخش‌هایی که حامل هیجانات و احساسات مربوط به خاطرات آسیب‌زا هستند.
  • خویشتن (Self): هسته‌ی اصیل فرد، که جدا از تبعیدی‌ها و تحت محافظت مدیرها و آتش‌نشان‌هاست.

هدف IFS این است که فرد بتواند از طریق ذهن‌آگاهی، ارتباط سالمی با تمام بخش‌های درونی‌اش برقرار کند.

فن در کولک از IFS برای کمک به جون و همسرش برایان استفاده کرد. جون، بازمانده‌ی آزار جنسی کودکی، دارای مدیرهای انتقادگر و خودبیزار و آتش‌نشان‌هایی بود که او را به الکل‌نوشی و خیانت سوق می‌دادند. تبعیدی‌های او کودکانی آسیب‌دیده و هراسان بودند. برایان و بیمار دیگری به نام پیتر نیز با موفقیت از طریق IFS درمان شدند.

فصل هجدهم: پر کردن خلأها — ساختن ساختارها

این فصل به درمان روان-حرکتی PBSP می‌پردازد که توسط آلفرد پِسو توسعه یافته است.
در این روش، بیمار یا قهرمان (protagonist) یک بازسازی سه‌بعدی از گذشته‌اش را در فضای درمانی خلق می‌کند؛ افراد دیگر یا اشیاء به عنوان بدل‌هایی برای چهره‌های مهم زندگی بیمار عمل می‌کنند.

یک نفر نیز به عنوان شاهد انتخاب می‌شود که حالت‌های هیجانی قهرمان را بازتاب داده و به او تأیید و همراهی می‌بخشد.

ماریا از این روش برای پردازش خاطرات پدر آزارگر و مادر دوست‌داشتنی اما ناتوان در محافظت از او استفاده کرد.
مارک از این روش برای پردازش خاطره‌ی شنیدن مکالمه‌ی جنسی پدرش با عمه‌اش و اتهام دروغگویی از سوی پدر استفاده کرد.

فصل نوزدهم: علوم اعصاب کاربردی — بازسیم‌کشی ذهن ترس‌محور با فناوری رابط مغز/رایانه

این فصل درباره‌ی نوروفیدبک است. امواج مغزی از طریق الکتروانسفالوگرام (EEG) ثبت می‌شوند. با استفاده از نوروفیدبک می‌توان امواج مغزی را به فرکانس‌های مطلوب هدایت کرد.

هر الگوی موج با حالت هیجانی خاصی مرتبط است:

  • دلتا: خواب
  • تتا: مرز خواب
  • آلفا: آرامش
  • بتا: توجه متمرکز

فن در کولک در سال ۲۰۰۷ توسط سیبرن فیشر با نوروفیدبک آشنا شد. یکی از بیماران سیبرن، لیزا، که در کودکی مورد سوءاستفاده‌ی شدید مادرش قرار گرفته بود، پیش از درمان دچار گسست می‌شد؛ اما با چند جلسه نوروفیدبک، این مشکل برطرف شد. با این حال، فن در کولک تأکید می‌کند که به پژوهش‌های بیشتری نیاز است.

فصل بیستم: یافتن صدای خویش — ریتم‌های جمعی و تئاتر

فصل پایانی درباره‌ی فواید تئاتر و کار جمعی است. پسر فن در کولک، نیک، دلیل علاقه‌ی او به تئاتر بود؛ زیرا شرکت در یک گروه تئاتر به طور چشمگیری سلامت روان نیک را بهبود بخشید.

هدف تئاتر درمانی این است که از طریق حرکت جمعی در اجتماع و شرکت در مناسک گروهی به زندگی فرد معنا و هدف ببخشد و حس کنترل بر بدن را افزایش دهد.

فن در کولک سه برنامه‌ی تئاتری را مطالعه کرد:

  • Urban Improv و Trauma Drama برای کودکان مدرسه‌ای
  • Possibility Project (به رهبری پل گریفین) برای جوانان در سیستم مراقبت از کودکان، شامل تولید یک موزیکال کامل
  • Shakespeare and Company برای نوجوانان بزهکار که به اجرای نمایش‌های شکسپیر می‌پرداختند.

اپیلوگ

در اپیلوگ، فن در کولک بیان می‌کند که تروما یکی از بزرگ‌ترین و در عین حال نادیده‌گرفته‌شده‌ترین مشکلات سلامت عمومی است. او خواننده را فرا می‌خواند که درباره‌ی علل اجتماعی تروما و پیامدهای اجتماعی آن بیندیشد و به ایجاد فضاهای امن برای پیشگیری و درمان تروما کمک کند.

او به‌ویژه بر اهمیت فراهم کردن محیطی امن در مدارس برای کودکان تأکید می‌کند؛ محیطی که در آن هم یادگیری درسی و هم پردازش هیجانات به شیوه‌ای سالم و ایمن انجام گیرد.

در پایان، فن در کولک از خواننده می‌خواهد که با دانشی که اکنون درباره‌ی تروما به دست آورده‌اند، گامی در جهت بهبود جهان بردارند

تحلیل و خلاصه کامل کتاب بدن فراموش نمیکند ( رهایی از بلا زدگی) .

بخش اول: بازکشف تروما

این بخش از خلاصه کامل کتاب بدن فراموش نمیکند ( رهایی از بلا زدگی) ، آغاز ورود فن در کولک به حوزه‌ی پژوهش درباره‌ی تروما و مروری کوتاه بر تاریخچه‌ی علوم اعصاب تا آن زمان را به خواننده معرفی می‌کند. در پیش‌درآمد، فن در کولک بیان می‌کند که انواع مختلف تروما ــ از کودک‌آزاری و تجاوز جنسی گرفته تا تجربه‌ی جنگ ــ به گونه‌ای زندگی همه‌ی افراد جامعه را، چه مستقیم و چه غیرمستقیم، تحت تأثیر قرار می‌دهد. او مخاطب را تشویق می‌کند که با تروما مستقیم مواجه شود، چراکه پذیرش آن، نخستین گام برای پیشگیری و درمان آن است.

در فصل یکم، فن در کولک از تجربه‌ی خود در درمان کهنه‌سربازان پیش از رسمی شدن تشخیص PTSD می‌گوید؛ در آن زمان، به دلیل نبود شناخت و درمان مناسب، بسیاری از این سربازان تشخیص‌های نادرست دریافت کردند یا نادیده گرفته شدند.

فصل دوم روند درمان سلامت روان از دهه‌ی ۱۹۶۰ به بعد را بررسی می‌کند؛ زمانی که شوک‌درمانی الکتریکی جای خود را به دارودرمانی داد، و این روش جدید به‌سرعت به‌عنوان درمانی «معجزه‌آسا» تلقی شد و مورد اتکای فراوان قرار گرفت.

فصل سوم پیشرفت‌های فناوری علوم اعصاب از جمله اسکن‌های PET و fMRI را شرح می‌دهد که به پژوهشگران امکان داد تا فعالیت‌های مغزی را مشاهده کرده و دلایل فیزیولوژیکی تروما را بهتر درک کنند.

بخش دوم: این است مغز شما در حالت تروما

این بخش به جنبه‌های فیزیولوژیکی تروما ــ هم در علل و هم در علائم آن ــ می‌پردازد.

فصل چهارم به تشریح ساختار مغز می‌پردازد؛ با تمرکز ویژه بر مغز منطقی (منطق و استدلال) در مقابل مغز هیجانی (احساس و غریزه). از بخش‌های مهم دیگر می‌توان به آمیگدال (فعال‌ساز پاسخ استرس هنگام ادراک تهدید) و قشر پیش‌پیشانی میانی (مهارکننده‌ی پاسخ استرس در مواقع هشدار کاذب) اشاره کرد.
تعادل این سامانه‌ها برای عملکرد روزمره ضروری است؛ اما در افراد دچار تروما، این تعادل اغلب به‌هم می‌خورد.

فصل پنجم ارتباط بدن و مغز از طریق دستگاه عصبی خودکار را شرح می‌دهد؛ سامانه‌ای که هم آغازگر و هم پایان‌دهنده‌ی پاسخ‌های استرسی است (از طریق بخش‌های سمپاتیک و پاراسمپاتیک).

فصل ششم پدیده‌ی گسست ارتباط با بدن و همچنین گسست از حس خود در بازماندگان تروما را بررسی می‌کند.

بخش سوم: ذهن کودکان

این بخش به آسیب‌پذیری خاص کودکان در برابر تروما می‌پردازد.

فصل هفتم به نظریه‌ی دلبستگی می‌پردازد و نشان می‌دهد که رابطه‌ی کودک با مراقبانش چگونه می‌تواند تأثیر عمیقی بر پیامدهای جسمی، روانی و هیجانی او در آینده داشته باشد.

فصل هشتم این پیامدها را در زمینه‌ی تجارب کودک‌آزاری و غفلت واکاوی می‌کند. بازماندگان چنین تجاربی در معرض بیماری‌های خودایمنی و همچنین مشکلات هیجانی و رفتاری در سراسر عمر قرار دارند.

فصل نهم به نقص‌های موجود در سامانه‌ی تشخیص روانپزشکی اشاره می‌کند؛ جایی که کودکان آسیب‌دیده به جای دریافت یک تشخیص مناسب از تروما، با مجموعه‌ای از تشخیص‌های هم‌بسته‌ی نامرتبط مواجه می‌شوند که داستان کامل آسیب آن‌ها را بازگو نمی‌کند و مانع دریافت درمان مناسب می‌شود.

فصل دهم تلاش‌های نافرجام فن در کولک برای وارد کردن اختلال تروما رشدیافته (DTD) به راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی (DSM) را روایت می‌کند.

بخش چهارم: اثر تروما بر حافظه

این بخش به مشکلات حافظه در ارتباط با تروما می‌پردازد.

فصل یازدهم تاریخچه‌ی پژوهش درباره‌ی حافظه‌ی تروما را مرور می‌کند و علائمی چون گسست، بازاجرایی و فراموشی را ــ که از همان آغاز پژوهش‌های تروما ثبت شده‌اند ــ بررسی می‌نماید.

فصل دوازدهم تفاوت‌های میان حافظه‌ی تروما (نابسامان است و به‌تدریج به‌یاد آورده می‌شود) و حافظه‌ی عادی (سازمان‌یافته و بلافاصله در دسترس است) را شرح می‌دهد و به بحث‌های جنجالی پیرامون یادهای سرکوب‌شده و ارتباط آن‌ها با تروما می‌پردازد.

بخش پنجم: مسیرهای بازیابی

این بخش به بررسی گزینه‌های درمانی مختلف برای بازماندگان تروما می‌پردازد.

در فصل سیزدهم، فن در کولک تأکید می‌کند که هیچ درمان یکسان و فراگیری برای بهبود تروما وجود ندارد و داروها به‌تنهایی کافی نیستند. برای درمان مؤثر، باید تعادل درونی بازسازی شده و خاطرات آسیب‌زا به‌طور کامل در گذشته جای‌گیرند، نه آن‌که صرفاً حساسیت نسبت به آن‌ها کاهش یابد.

از فصل چهاردهم تا بیستم مزایای چندین نوع درمان تجربی برای تروما بررسی می‌شود:

  • درمان گفت‌وگویی
  • حساسیت‌زدایی و بازپردازش با حرکات چشم (EMDR)
  • یوگا
  • درمان سیستم‌های خانوادگی درونی (IFS)
  • درمان روان‌حرکتی PBSP
  • نوروفیدبک
  • تئاتر و مشارکت اجتماعی

اپیلوگ

در بخش پایانی، فن در کولک بار دیگر تأکید می‌کند که تروما مشکل تمام جامعه است، نه فقط کسانی که به‌طور مستقیم آن را تجربه می‌کنند. او می‌گوید که سامانه‌های اجتماعی و نگرش‌های فرهنگی باید دگرگون شوند تا بتوان فضاهای امنی برای درمان و پیشگیری از تروما فراهم کرد.

برای مطالب بیشتر وبلاگ نیمگل را مشاهده نمائید.